دیوان حافظ – آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

آن شبِ قدری که گویند اهلِ خلوت امشب است
یا رب این تأثیرِ دولت در کدامین کوکب است؟

تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکرِ یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردنِ جان زیرِ طوقِ غَبغَب است

شهسوارِ من که مه آیینه دارِ روی اوست
تاجِ خورشیدِ بلندش خاکِ نعلِ مَرکَب است

عکسِ خِوی بر عارضَش بین کآفتابِ گرم رو
در هوایِ آن عَرَق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد تَرکِ لعلِ یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینَم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوَک بر دلِ من زیرِ چشمی می‌زند
قوتِ جانِ حافظش در خندهٔ زیر لب است

آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت می‌چکد
زاغِ کِلکِ من به نام ایزد چه عالی مشرب است


  شاهنامه فردوسی - ستایش خرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

گوژپشت

(~. پُ) (ص.) کسی که پشتش قوز و برآمدگی دارد.

گوگ

(اِ.) تکمه گریبان، گوی گریبان. گوگه و گوک و گوکه و قوقه نیز گویند.

گوگار

(اِ.) جعل، سرگین غلطان.

گوگال

(اِ.) جعل، سرگین غلطان.

گوگرد

(گِ) [ په. ] (اِ.) عنصری با علامت شیمیایی S، جامد و زردرنگ و قابل اشتعال، معادن آن بیشتر نزدیک کوه‌های آتشفشان است، در صنعت کبریت سازی مصرف زیاد دارد.

گوی

(اِ.)
۱- جسمی که فاصله همه نقطه‌های سطح آن تا مرکزش برابر است، کره.
۲- توپی که از یک ماده سخت و تو پر است و در برخی از بازی‌ها به کار می‌رود.

گوی بردن

(بُ دَ) (مص ل.) پیش افتادن.

گوی در افکندن

(دَ. اَ کَ دَ) (مص ل.) به مبارزه طلبیدن.

گویا

(ص فا.) گوینده، سخن گو.

گویا

(ق.) واژه‌ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل: گویا او ایرانی است.

گویر

(گَ) (ص.) پاکار، پیشکار.

گویس

(گَ) (اِ.)۱ - ظروف شیر و ماست و دوغ.
۲- چوبی که بدان دوغ را جهت برآوردن مسکه زنند، شیرزنه.

گویش

(یِ) (اِمص.) گفتن، گفتار.

گوینده

(یَ دِ) (اِفا.)
۱- سخنگو.
۲- آن که شغلش در رادیو و تلویزیون گویندگی است.

گویندگی

(یَ دِ) (حامص.)
۱- سخن گویی، نطق.
۲- خوانندگی (آواز)، قوالی.

گویی

(ق.) قید شک و تردید. به معنی گویا، پنداری.

گپ

(گَ) (اِ.) سخن، حرف، گفتگوی دوستانه.

گپ

(~.) (ص.) گنده و ستبر، کلان.

گپ

(گُ) (اِ.) گونه.

گپ زدن

(گَ. زَ دَ) (مص ل.) سخن گفتن، حرف زدن.


دیدگاهتان را بنویسید