دیوان حافظ – گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند

گفتم خَراجِ مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین
گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

گفتم ز لَعلِ نوش‌ْلبان پیر را چه سود؟
گفتا به بوسهٔ شِکَرینَش جوان کنند

گفتم که خواجه کِی به سرِ حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مَه قِران کنند

گفتم دعایِ دولت او وِردِ حافظ است
گفت این دعا ملایکِ هفت آسمان کنند



  شاهنامه فردوسی - آگاه شدن سلم و تور از منوچهر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بک هند

(بَ هَ) [ انگ. ] (اِ.) ضربه‌ای که به توپ با پشت راکت در بازی‌هایی چون تنیس و تنیس روی میز زده می‌شود.

بک ولک

(بُ کُ لُ) = پک و لک:
۱- (ص.) ناهموار، درشت.
۲- (اِ.) بی عقلی.
۳- بی هنری.

بکاء

(بُ) [ ع. ]
۱- (مص ل.)گریستن.
۲- (اِمص.) گریه.

بکار آمده

(بِ دِ) (اِمف.)
۱- کار کرده، با - تجربه.
۲- به درد بخور.

بکارت

(بِ رَ) [ ع. بکاره ]
۱- (مص ل.) دوشیزه بودن.
۲- (اِمص.) دختری.
۳- تازگی.

بکبکه

(بَ بَ کِ) (اِ.)
۱- نان خورشی که از کشک و روغن آمیخته سازند.
۲- فساد کننده.
۳- در عربی به معنی ازدحام، رفت و آمد.

بکتاش

(بَ) (اِمر.)
۱- هر یک از خادمان یک امیر.
۲- بزرگ ایل و طایفه.

بکتر

(بَ تَ) (اِ.) زره، لباس جنگی ساخته شده از آهن و فولاد.

بکر

(بِ) [ ع. ] (ص.)
۱- دختر دوشیزه.
۲- تازه، دست نخورده.
۳- اندیشه نو.

بکره

(بُ رِ یا رَ) [ ع. بکره ] (اِ.) بامداد پگاه، پگاه.

بکسل

(بُ سِ) [ انگ. ] (اِ.) عمل یا فرایند یدک کشیدن یک وسیله نقلیه با وسیله نقلیه دیگر.

بکسور

(بُ سُ) [ انگ. ] (اِ.) مشت زن.

بکلی

(بِ کُ لّ) [ فا - ع. ] (ق مر.) کلاً، تماماً.

بکم

(بُ) [ ع. ] (اِ.) جِ ابکم ؛ گنگان، لالان. ؛صم و ~کران و گنگان.

بکم

(بَ کَ) (اِ.) نک بقم.

بکم

(بَ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) گنگ شدن.
۲- (اِمص.) گنگی.

بکنک

(بَ نَ) (ص.) حیوان دم بریده.

بکور

(بُ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) پگاه خاستن.
۲- بامداد رفتن.
۳- بامداد کردن.
۴- (ا ِمص.) پگاه خیزی، سحرخیزی.

بگاه

(بِ) (ق مر.)
۱- به وقت، به موقع.
۲- صبح زود، هنگام فجر.

بگشن

(بِ گُ) (ص.) نَرخواه.


دیدگاهتان را بنویسید