دیوان حافظ – گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد

به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد




  شاهنامه فردوسی - كشته يافتن ويسه پسر خود را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آقازاده

(دِ) [ مغ - فا. ] (اِمر.) آقا، فرزند مردی بزرگ، فرزند سید، فرزند مجتهد.

آقاسی

[ مغ - فا. ] (اِ.) بزرگ، مهتر، سرور.

آقبانو

[ مغ - فا. ] (اِمر.) نوعی پارچه نخی نازک و گلدار که زنان از آن چارقد می‌دوزند.

آقسنقر

(سُ قُ) [ تر. ] (اِمر.)
۱- شاهین سفید.
۲- کنایه از: روز، آفتاب.
۳- نام بعضی امرای ترک.

آقشام

[ تر - فا. ] (اِمر.)
۱- غروب، شامگاه.
۲- نوبتی که بر در پادشاهان و امرای ترک در شامگاه می‌زدند.
۳- شیپوری که هنگام غروب در سربازخانه‌ها می‌زدند.

آقطی

[ معر. ] (اِ.) = اقطی. اقتی: گیاهی از تیره بداغ‌ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می‌روید و گل‌های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است. و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه‌ها به ...

آقورایی

(اِ.) سوغات، تحفه سفر.

آقوش

(اِ.) درندگان، سباع.

آقچه

(چِ) [ تر - مغ. ] (اِ.)
۱- زر یا سیم مسکوک.
۲- پول طلا یا نقره.
۳- واحدی برای آب که تقریباً برابر دوازده ساعت آب است.

آل

[ ع. ] (اِ.) دودمان، طایفه.

آل

[ ع. ] (اِ.) جایی در بیابان که به هنگام تابش آفتاب همچون آب نماید، سراب.

آل

(اِ.) نام موجودی موهوم که عوام معتقدند ب ه زن تازه زا آسیب می‌رساند، به همین علت افرادی به مدت شش تا ده روز، تا صبح بالای سر زائو بیدار می‌ماندند.

آل

[ په. ]
۱- (ص.) سرخ، سرخ کم رنگ.
۲- (اِ.) نام درختی که از ریشه آن رنگی سرخ می‌گیرند و جامه باآن به رنگ سرخ درمی آورند.

آل تمغا

(تَ) [ تر - مغ. ] (اِمر.) مهر سرخ رنگی که پادشاهان مغول بر فرمان‌های خود می‌زدند.

آل عبا

(لِ عَ) [ ع. ] (اِمر.) خاندان پیغمبر اسلام. آل کسا و پنج تن آل عبا نیز نامیده می‌شود.

آلا

(ص.) سرخ، سرخ نیمرنگ.

آلاء

[ ع. ] (اِ.) جِ اِلی ؛ نیکی‌ها.

آلات

[ ع. ] (اِ.) جِ آلت ؛ وسایل.

آلاخون والاخون

(ص مر.)
۱- (عا.) دربه در، بی خانمان.
۲- سرگردان، بی پناه.

آلاس

(اِ.) زغال، زگال.


دیدگاهتان را بنویسید