دیوان حافظ – گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد

به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد




  دیوان حافظ - جمالت آفتاب هر نظر باد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بر دل ماست چشم، خوبان را
صد کماندار را نشانه یکی است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب خضر

(بِ خِ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب حیات بخش.
۲- معرفت حقیقی که خاصه انبیاء و اولیاست.

آب خنک خوردن

(~ خُ نَ. خُ دَ) (مص ل.) کنایه از: به زندان افتادن.

آب خوردن

(خُ دَ)(مص ل.)۱ - آب نوشیدن، آشامیدن آب.
۲- (کن.) سرچشمه گرفتن، ناشی شدن.
۳- هزینه برداشتن، خرج برداشتن.

آب خوره

(رِ) (اِمر.)
۱- آبخوری.
۲- آبگیر.
۳- چشمه، جویبار.

آب دادن

(دَ) (مص م.)
۱- آبیاری کردن.
۲- فلزی را با فلز دیگر اندودن.

آب داده

(دِ) (ص مف.)
۱- آب پاشیده، مشروب.
۲- تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر).

آب دانه

(نِ) (اِ.) تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن. (فره).

آب درمانی

(دَ) (حامص. اِ.) معالجه بعضی بیماری‌ها با نوشیدن آب یا با نرمش‌های مخصوص در داخل آب.

آب دزد

(دُ) (اِمر.)
۱- منفذی درون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند.
۲- مجرای آب.
۳- ابر، سحاب، قطره دزد. (فره)

آب دزدک

(دُ دَ) (اِمر.)
۱- سرنگ.
۲- جانوری است قهوه‌ای رنگ با پای دندانه دار و تیز که زمین را سوراخ می‌کند و به ریشه گیاهان آسیب می‌رساند، خوراکش کرم‌ها و حشرات می‌باشد، بال‌های کوچکی هم دارد که می‌تواند کمی پرواز کند.

آب دست

(دَ)(اِمر.)
۱- آبی که پیش از خوردن غذا و پس از آن برای شستن دست و دهان به کار می‌بردند.
۲- وضو. ؛ ~ به ~خرج دادن کنایه از: مایه گذاشتن.

آب دهان

(دَ) (ص مر.) دهن لق، کسی که راز نگه دار نیست.

آب دوغ

(اِمر.)
۱- ماستی که درون آن آب ریزند و به صورت دوغ درآورند، ماستی با آب بسیار.
۲- گچ یا آهکی که برای اندودن دیوارها به کار رود، دوغاب.

آب رز دادن

(~ رَ. دَ) (مص م.)
۱- شراب نوشاندن.
۲- زهرآب دادن.

آب رفتن

(رَ تَ) (مص ل.)
۱- کوتاه شدن جامه در اثر شستن.
۲- بی آبرو شدن.

آب رنگ

(رَ) (اِمر.)
۱- رنگ‌های فشرده یا خمیری شکل که در نقاشی مورد استفاده قرار می‌گیرد.
۲- تابلویی که با آب رنگ نقاشی شده باشد.
۳- کنایه از: خنجر تیز، شمشیر تیز.

آب رو

(رُ) (اِمر.) آبراه.

آب ریختن

(تَ) (مص م.)
۱- داخل کردن آب در ظرفی.
۲- ادرار کردن، پیشاب ریختن.

آب ریخته

(بِ تِ) (ص مر.) بی آبرو، آبرو رفته.

آب زر

(بِ زَ) (اِمر.)
۱- آب طلا.
۲- شراب زعفرانی.


دیدگاهتان را بنویسید