دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  شاهنامه فردوسی - آغاز داستان سهراب‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چوب پا

(اِمر.) عصا.

چوب پنبه

(پَ بِ) (اِمر.) نوعی چوب سبک که از پوست درختان مخصوص به اندازه‌های مختلف سازند، و برای بستن سر بطری و مانند آن به کار برند.

چوبدار

(ص فا.)
۱- کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است ؛ گله دار.
۲- اصطلاحاً قپاندار.

چوبدست

(دَ) (اِمر.) عصا.

چوبدستی

(دَ) (ص نسب.) چوبدست.

چوبه

(بِ) (اِمر.)
۱- چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند؛ صوبج (معر.)
۲- خدنگ.
۳- تازیانه.
۴- زخمه.
۵- چوبدستی.
۶- چوبک.

چوبک

(بَ) (اِ.)
۱- گیاهی دارای گل‌های مجتمع با برگ‌های خاردار و ریشه ضخیم. ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می‌کوبند و نرم می‌کنند و در شستن لباس به کار می‌برند.
۲- چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه‌ای ...

چوبک زن

(بَ. زَ)(ص مر.)۱ - دُهُل زن، طبل زن.
۲- مهتر پاسبانان.

چوبکاری کردن

(کَ دَ) (مص م.) (عا.) شرمنده ساختن، خجالت دادن.

چوبکی

(~.) (ص نسب.)
۱- مهتر پاسبانان، چوبک زن.
۲- نوکر عسس و داروغه.

چوبکین

(~.) (اِمر.) افزاری چوبین یا آهنین که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند.

چوبین

(ص نسب.) ساخته شده از چوب.

چوخا

(اِ.) نوعی جامه پشمی خشن که چوپانان و کشاورزان پوشند.

چوخیدن

(دَ) (مص ل.) لغزیدن، به سر درآمدن و افتادن.

چور

[ په. ] (اِ.) تذرو.

چوزه

(زِ) (اِ.) جوجه.

چوشک

(شَ) (اِ.) کوزه لوله دار.

چوشیدن

(دَ) (مص م.) مکیدن.

چوق الف

(اَ لِ) (اِمر.) (عا.) نک چوب الف.

چوقی

(ص نسب.) (عا.) مجازاً لاغر و باریک، مانند چوق الف.


دیدگاهتان را بنویسید