دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  شاهنامه فردوسی - پادشاهى طهمورث ديوبند سى سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مونیتور

(مُ تُ) [ انگ. ] (اِ.)
۱- دستگاهی در رایانه (کامپیوتر) برای پاییدن و مشاهده فعالیت‌ها در سیستم پردازشی به منظور تحلیل‌های بعدی، صفحه نمایش رایانه، نمایش گر.
۲- (در مخابرات) شخص یا سیستم ناظر بر محیط یا صحنه یا دستگاه، پایش ...

موهبت

(مَ هِ بَ) [ ع. موهبه ] (اِ.) بخشش، دهش.

موهبت

(مَ یا مُ هَ بَ) [ ع. موهبه ] (اِ.)
۱- عطیه.
۲- چیزی که بخشیده شود، آنچه که به کسی بخشند. ج. مواهب.

موهم

(هِ) [ ع. ] (اِفا.) به وهم افکننده، به شک اندازنده.

موهن

(مُ هِ) [ ع. ] (اِفا.) خوارکننده، ضعیف کننده.

موهوب

(مَ یا مُ) [ ع. ] (اِمف.) (چیز) بخشیده شده، هبه شده.

موهوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) گمان شده، وهم شده.

موچل

(چُ) (ص.) آن که دستش شل باشد.

موچول

(ص.) (عا.) کوچک.

موچینه

(نِ) (اِ.) منقاش، ابزاری که با آن موی می‌کنند.

موژ

(اِ.) = موژه: تالاب، آبگیر.

موژه

(ژِ) (اِ.) = موژ. مویه: اندوه، غم.

موک

(اِ.) میش.

موکب

(مُ کِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- گروه سواران یا پیادگان.
۲- گروهی از سواران یا پیادگان که در التزام رکاب پادشاه باشند. ج. مواکب.

موکت

(مُ کِ) [ فر. ] (اِ.) نوعی کف پوش درشت باف با پرز بلند یا کوتاه، فرشینه. (فره).

موکل

(مُ وَ کَّ) [ ع. ] (اِمف.) گماشته شده، کسی که وکالت کاری به او سپرده شده.

موکل

(مُ وَ کِّ) [ ع. ] (اِفا.) وکیل کننده، کسی که برای خود وکیل تعیین می‌کند.

موکول

(مُ) [ ع. ] (اِمف.) واگذار شده، سپرده شده.

موی

(اِ.) مو.

موی رگ

(رَ) (اِمر.) رگ بسیار باریک.


دیدگاهتان را بنویسید