دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  شاهنامه فردوسی - مردانگى منوچهر و سپاه او در جنگ با تور
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از سنگ بود بی‌ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

منجم باشی

(~.) [ ع - فا. ] (اِمر.) رییس منجمان.

منجمد

(مُ جَ مِ) [ ع. ] (اِفا.) فسرده، یخ بسته، یخ زده.

منجنیق

(مَ جَ) [ معر. ] (اِ.) آلتی که در جنگ‌های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله‌های آتش مورد استفاده قرار می‌گرفت. ج. مناجیق.

منجنیک

(مَ جَ) (اِ.) نک منجنیق.

منجوق

(مَ یا مُ) (اِ.)
۱- گوی‌های ریز شیشه‌ای که به لباس‌های زنانه می‌دوزند.
۲- ماهچه عَلَم، آنچه که بر سر علم و رایت نصب کنند.
۳- چتر، سایبان.

منجک

(مَ جَ) (اِ.) نوعی شعبده که عبارت است از بیرون جهانیدن پاره‌های آهن و سنگ ریزه از کاسه آب یا قلم از دوات.

منجی

(مُ جا) [ ع. ] (اِ.) پناه، جای نجات.

منجی

(مُ) [ ع. ] (اِفا.) نجات دهنده، رهایی - دهنده.

منحت

(مِ حَ) [ ع. منحه ] (اِ.) بخشش، عطا.

منحدر

(مُ حَ دِ) [ ع. ] (اِفا.) فرودآینده.

منحرف

(مُ حَ رِ) [ ع. ] (اِفا.) کج شده، به راه کج رونده.

منحسم

(مُ حَ س) [ ع. ] (اِفا.) بریده شونده.

منحصر

(مُ حَ ص) [ ع. ] (اِمف.) انحصار یافته، محدود و محصور شده.

منحط

(مُ حَ طّ) [ ع. ]
۱- (ص.) انحطاط یابنده، پست شونده.
۲- (ص.) پست، پایین.

منحل

(مُ حَ لّ) [ ع. ] (ص.)
۱- حل شده.
۲- در فارسی برچیده شده، نیست شده.

منحنی

(مُ حَ) [ ع. ] (اِفا.) کج، خمیده. ؛خط ~ خطی است که نه راست باشد نه شکسته.

منحوت

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) تراشیده شده، نجاری شده.

منحور

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) گلو بریده، نحر کرده شده.

منحوس

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) شوم، بدیمن.

منحول

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.) سخن یا شعری که از دیگری باشد و به خود نسبت دهند.


دیدگاهتان را بنویسید