دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  دیوان حافظ - چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ملغم

(مَ غَ) (اِ.) روغن مالی بر اعضا و مرهم نهادگی بر زخم.

ملغمه

(مَ غَ مِ) [ ع. ملغمه ] (اِ.) ترکیب جیوه با فلزات دیگر.

ملغی

(مُ غا) [ ع. ] (اِمف.) لغو شده، بی اثر شده.

ملفف

(مُ لَ فَّ) [ ع. ] (اِمف.) درپیچیده، نوردیده.

ملفق

(مُ لَ فَّ) [ ع. ] (اِمف.) متشکل، مرکب.

ملفوظ

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) تلفظ شده.

ملفوف

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) پیچیده شده، در لفافه.

ملق

(مَ لَ) [ ع. ]
۱- (اِمص.) دوستی و مهربانی به دروغ و چاپلوسی.
۲- (اِ.) زمین هموار.
۳- سبزه نرم و نازک.

ملقب

(مُ لَ قَّ) [ ع. ] (اِمف.) دارای لقب، لقب دار.

ملقق

(مُ لَ قِ) [ ع. ] (اِفا.) تلقین کننده، فهمانده.

ملقلق

(مُ لَ لَ) [ ع. ] (ص.) مضطرب.

ملقن

(مُ لَ قَ) [ ع. ] (اِمف.) تلقین شده، فهمانیده شده.

ملقی

(مُ قا) [ ع. ] (اِمف.)
۱- انداخته شده (بر زمین و جز آن).
۲- املاء کرده.

ملقی

(مُ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- اندازنده (بر زمین و جز آن).
۲- املاء کننده.

ملل

(مَ لَ) [ ع. ] (مص ل.) به ستوه آمدن، بیزار شدن.

ملل

(مِ لَ) [ ع. ] (اِ.) جِ ملت.

ملم

(مُ لِ) [ ع. ]
۱- (اِفا.) نازل شونده.
۲- (اِ.) بلای نازل.

ملماز

(مَ) (اِ.) = ملمیز: رنگی که رنگرزان پارچه را بدان رنگ کنند.

ملمع

(مُ لَ مَّ) [ ع. ]
۱- (اِمف.) روشن کرده و درخشان.
۲- (ص.) رنگارنگ.
۳- پارچه دارای رنگ‌های مختلف.
۴- جانوری که پوست بدنش دارای لکه‌ها و خال‌هایی غیر از رنگ اصلی باشد.
۵- شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع ...

ملمع کار

(~.) [ ع - فا. ] (ص فا.)
۱- کسی که با طلا یا نقره روی فلزات دیگر کار می‌کند.
۲- کنایه از: منافق. مزوّر.


دیدگاهتان را بنویسید