دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  شاهنامه فردوسی - راى زدن سام با موبدان بر كار زال
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مستسقی

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- آب خواهنده.
۲- مبتلا به بیماری استسقاء.

مستشار

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- طرف مشورت، رایزن.
۲- متخصصی که از کشورهای خارج برای اصلاح وزارتخانه یا اداره‌ای استخدام کنند. ؛ ~ سفارت رای زن سفارت.

مستشرف

(مُ تَ رِ) [ ع. ] (اِفا.) مسلط، مرتفع و بلند.

مستشرق

(مُ تَ رِ) [ ع. ] (اِفا.) شرق شناس. کارشناس.

مستشفی

(مُ تَ فا) [ ع. ] (اِ.) بیمارستان، شفاخانه.

مستشفی

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.) شفا جوینده، بهبود خواهنده.

مستشهد

(مُ تَ هِ) [ ع. ] (اِفا.) طلب کننده شاهد، جوینده گواه.

مستشیر

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.) مشورت کننده، آن که با دیگری مشورت کند.

مستصحب

(مُ تَ حِ) [ ع. ]
۱- (اِفا.) یار گیرنده، همدم خواهنده.
۲- (ص.) یار، یاور.
۳- همراه دارنده.

مستصفی

(مُ تَ فا) [ ع. ] (اِمف.) پاکیزه شده، صفا یافته.

مستضعف

(مُ تَ عَ) [ ع. ] (اِمف.) ضعیف شمرده شده، سست وناتوان، تنگدست، بی - بضاعت، فقیر.

مستطاب

(مُ تَ) [ ع. ] (اِمف.) خوش و نیکو، پسندیده.

مستطاع

(مُ تَ) [ ع. ] (اِمف.) چیزی که به دست آید و در ید قدرت شخص باشد.

مستطرف

(مُ تَ رَ) [ ع. ] (ص.) نو، تازه، شگفت.

مستطیب

(مُ طَ) [ ع. ] (اِفا.) پاکیزه شونده، پاک گردنده.

مستطیر

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- درخشان.
۲- منتشر.

مستطیع

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.) توانگر، کسی که استطاعت و توانایی دارد.

مستطیف

(مُ تَ) [ ع. ] (اِفا.) دور چیزی گردنده، گرد گردنده.

مستطیل

(مُ تَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- دراز، طولانی.
۲- شکل چهارگوشی که طول آن بزرگتر از عرض باشد.

مستظرف

(مُ تَ رَ) [ ع. ] (اِمف.) ظریف، زیبا، چیزی که ظریف و زیبا ساخته شده باشد.


دیدگاهتان را بنویسید