دیوان حافظ – پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد

از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد

دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم در جگر افتاد

از رهگذرِ خاکِ سرِ کویِ شما بود
هر نافه که در دستِ نسیمِ سحر افتاد

مژگانِ تو تا تیغِ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدِگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات
با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگِ سیه، لعل نگردد
با طینتِ اصلی چه کُند، بدگهر افتاد

حافظ که سرِ زلفِ بتان دست کشش بود
بس طُرفه حریفیست کَش اکنون به سر افتاد







  شاهنامه فردوسی - بند كردن فريدون ضحاك را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

اگر شاهی، گدایی، آخرش مرگ
اگر زرین كلاهی، آخرش مرگ
«ناشناس»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مترجم

(مُ تَ جَ) [ ع. ] (اِمف.) از زبان دیگر گردانده، ترجمه شده.

متردد

(مُ تَ رَ دِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- آمد و شد کننده.
۲- کسی که در امری به شک و تردید دچار است.

مترس

(مَ تَ) (اِ.) مترسک، شکلی شبیه به انسان ساخته شده از چوب و پارچه که برای رماندن حیوانات زیانکار در کشتزارها نصب می‌کنند.

مترس

(مِ رِ) [ فر. ] (اِ.) زنی که با مردی رابطه جنسی نامشروع دارد، معشوقه.

مترسل

(مُ تَ رَ سِّ) [ ع. ] (اِفا.) نویسنده، دبیر.

مترشح

(مُ تِ رَ شِّ) [ ع. ] (ص.) تراونده ؛ ترشح کننده.

مترصد

(مُ تَ رَ صِّ) [ ع. ] (اِفا.) چشم به راه، منتظر.

مترقب

(مُ تَ رَ قِّ) [ ع. ] (اِفا.) امیدوار، چشم به راه.

مترقی

(مُ تَ رَ قِّ) [ ع. ] (اِفا.) پیشرفته، رشد کرده.

مترنم

(مُ تَ رَ نِّ) [ ع. ] (اِفا.) آواز خواننده، زمزمه کننده.

مترهب

(مُ تَ رَ هِّ) [ ع. ] (اِفا.) پرستش کننده، عابد.

مترو

(مِ رُ) [ فر. ] (اِ.) راه آهنی که معمولاً زیرزمینی است و به عنوان یک وسیله نقلیه عمومی در شهرهای بزرگ استفاده می‌شود.

مترون

(مِ رُ) [ انگ. ] (اِ.) کسی که سرپرستی و نظارت پرستاران را بر عهده دارد.

متروپل

(مِ رُ پُ) [ فر. ] (اِ.) حالت کشوری نسبت به کشورهای تابعه آن.

متروک

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- ترک شده، واگذاشته شده.
۲- باطل شده.

متزاید

(مُ تَ یِ) [ ع. ] (اِفا.) افزون شونده.

متزایل

(مُ تَ یِ) [ ع. متزائل ]
۱- (اِفا.) جدا شونده.
۲- (ص.) جدا.

متزعزع

(مُ تَ زَ زِ) [ ع. ] (اِفا.) جنبنده، لرزنده.

متزلزل

(مُ تَ زَ زِ) [ ع. ] (اِفا.) مضطرب، لرزنده.

متزهد

(مُ تَ زَ هِّ) [ ع. ] (اِفا.) پارسا، زاهد.


دیدگاهتان را بنویسید