دیوان حافظ – نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همّتِ آن رندِ عافیت‌سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک‌دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند





  دیوان حافظ -  هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اختر

شمار (~. شُ) (اِ. ص.) ستاره شناس، منجم.

اختراع

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) آفریدن، ایجاد کردن.

اخترتند

(اَ تَ. تُ) (اِ. ص.) بخت نامساعد، اقبال بد.

اخترروشن

(~. رُ شَ) (اِ. ص.) بخت خوب، اقبال تابناک.

اخترسوخته

(~. تِ) (ص مر.) بدبخت، پریشان روزگار، بداحوال.

اخترشمردن

(~. ش ِ مُ دَ)(مص ل.) بی - خواب ماندن، شب زنده داری.

اخترمار

(~.) (ص مر.) اخترشمار، منجم.

اخترماران سالار

(~.) (اِمر.) از طبقاتی که در دربار ساسانیان نفوذ داشته ستاره شناسان (اخترماران) بودند که رییس آنان «اخترماران سالار» لقب داشت و در ردیف «دبیران» و غیب گویان قرار می‌گرفت.

اخترمه

(اَ تَ مِ یا مَ) [ تر - مغ. ] (اِ.) در میان ایل‌های کرمانشاه «یخترمه» نیز گویند. اسب و سلاح و بار و بنه دشمن که پس از کشتن وی تصاحب کنند.

اختروارون

(~.) (ص.) طالع بد.

اخترگذری

(~. گُ ذَ)(ق.)زمان اندک، فرصت کم.

اخترگوی

(~.) (اِ. ص.) منجم، فال گوی.

اختصار

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- کوتاه کردن، ایجاز.
۲- اکتفاء، بسنده کردن.

اختصاص

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) ویژه کردن، ویژگی.
۲- (مص ل.) خاص گردیدن، برگزیده شدن.

اختصاصی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب.) منسوب به اختصاص. خصوصی، مخصوص، ویژه.

اختصام

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) خصومت ورزیدن، پیکار کردن.

اختطاط

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) خط بر چهره دمیدن، ریش درآوردن.

اختطاف

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- ربودن همچون برق.
۲- خیره کردن چشم.

اختفاء

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.) پنهان شدن، پنهان گشتن.

اختلاب

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- خدعه کردن.
۲- با زبان نرم فریب دادن.


دیدگاهتان را بنویسید