دیوان حافظ – میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خِرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت

گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت

خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت

گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت








  شاهنامه فردوسی - خوان ششم جنگ رستم و ارژنگ ديو
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

خاضع

(ض) [ ع. ] (اِفا.) فروتنی کننده.

خاطب

(طِ) [ ع. ] (اِفا. ص.)۱ - خطیب، سخنران. ج. خطباء.
۲- خواستگار.

خاطر

(طِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- آنچه که در دل گذرد.
۲- دل، ضمیر.
۳- ذهن، حافظه.

خاطر آزرده

(~. زُ دِ) [ ع - فا. ] (ص مف.) ملول، متأثر.

خاطرآسوده

(~. دِ) [ ع - فا. ] (ص مف.) بی دغدغه، کسی که او را رنجی و ناراحتی نباشد.

خاطرآشفته

(~. شُ تِ) [ ع - فا. ] (ص مف.) کسی که خاطرش پریشان باشد، پریشان دل.

خاطرات

(~.) [ ع. ] (اِ.) جِ خاطره ؛ مجموعه رویدادها و سرگذشت‌های مربوط به یک شخص یا یک دوره.

خاطرجمع

(~. جَ) [ ع. ] (ص مر.) آسوده، بی تشویش.

خاطرخواه

(~. خا) [ ع - فا. ] (ص.) عاشق، محب.

خاطرخواهی

(~. خا) [ ع - فا. ] (حامص.) عشق، علاقه، محبت.

خاطرنشان

(~. نِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) یادآور.

خاطره

(طِ رِ) [ ع. ] (اِ.) ضمیر، اندیشه و خیال، یادبود، یادگار، آن چه بر کسی گذشته و اثرش در ذهن مانده.

خاطف

(طِ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- آن چه که چشم را خیره کند.
۲- تیری که به زمین بخورد و سپس به سوی هدف رود.

خاطی

[ ع. خاطی ء ] (اِفا.) خطاکننده، خطاکار.

خافض

(فِ) [ ع. ] (اِفا.) پست کننده، خوار - کننده.

خافق

(فِ) [ ع. ] (اِفا. ص.)
۱- مضطرب.
۲- غایب، پنهان.
۳- خالی.

خافقین

(فِ قِ) [ ع. ] (اِ.) مشرق و مغرب، خاور و باختر.

خاقان

[ تُر - معر. ] (اِ.) لقبی برای پادشاهان چین و ترکستان. ج. خواقین.

خال

[ ع. ] (اِ.) نقطه سیاه یا لکه‌ای که روی پوست بدن یا چیزی دیگر ظاهر شود. ج. خیلان.

خال

[ ع. ] (اِ.) دایی، خالو.


دیدگاهتان را بنویسید