دیوان حافظ – میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خِرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت

گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت

خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت

گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت








  دیوان حافظ - ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تلقاء

(تَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) دیدار کردن، رو به رو شدن.
۲- (اِمص.) دیدار.
۳- جای دیدار.

تلقب

(تَ لَ قُّ) [ ع. ] (مص ل.) لقب یافتن، دارای لقب گردیدن.

تلقن

(تَ لَ قُّ) [ ع. ] (مص م.) فراگرفتن، فهمیدن.

تلقی

(تَ لَ قِّ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) آموختن.
۲- ملاقات کردن، برخورد کردن.
۳- (اِمص.) فراگیری، آموزشی.
۴- دیدار، برخوردن، پذیرش.

تلقیب

(تَ) [ ع. ] (مص م.) لقب دادن.

تلقیح

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- بارور کردن درخت خرمای ماده به وسیله داخل کردن مایه خرمای نر به درون آن.
۲- واکسن زدن.

تلقین

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- فهماندن.
۲- کسی را وادار به گفتن کلامی کردن.

تلمبار

(تَ لَ) (اِ.) = تلنبار:
۱- هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد.
۲- جایی که در آن کرم ابریشم را پرورش دهند.

تلمبه

(تُ لُ بِ) [ تر. ] (اِ.) دستگاهی که به وسیله آن مایعات و گازها را از منبعی بیرون کشند.

تلمذ

(تَ لَ مُّ) [ ع. ] (مص ل.) شاگردی کردن.

تلمع

(تَ لَ مُّ) [ ع. ] (مص ل.) روشن شدن، درخشیدن.

تلمق

(تَ لَ مُّ) [ ع. ] (مص م.) خوردن.

تلمیح

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- نگاه تند و آنی به چیزی افکندن.
۲- اشاره کردن.
۳- اشاره کردن شاعر در شعر به داستان یا مثلی مشهور یا آوردن اصطلاحات علمی در شعر.

تلمیذ

(تِ) [ ع. ] (اِ.) شاگرد، دانش آموز. ج. تلامذه، تلامیذ.

تلنگ

(تِ لِ) (اِ.) بشکن.

تلنگ

(تُ لَ) (اِ.)
۱- نیاز، ضرورت.
۲- میل، خواهش.

تلنگ

(تَ لَ) (اِ.) میوه‌ای است شبیه به شفتالو.

تلنگ دررفتن

(~. دَ. رَ تَ) (مص ل.) (عا.)
۱- گوزیدن.
۲- در انجام کاری ضعیف و ناتوان شدن.

تلنگر

(تَ لَ گُ) (اِ.) ضربه زدن با سر انگشت به کسی یا چیزی.

تلنگی

(تُ لَ) (ص نسب.) نیازمند، گدا.


دیدگاهتان را بنویسید