دیوان حافظ – میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خِرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت

گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت

خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت

گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت








  شاهنامه فردوسی - رفتن زال به رسولى نزد منوچهر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بیلسته

(لَ تِ) (اِ.) وجب، شبر.

بیله

(لِ) (اِمر.)
۱- پیکانی که مانند بیل می‌ساختند.
۲- پارو.

بیلک

(~.) (اِمصغ.)
۱- نوعی پیکان شبیه بیل کوچک.
۲- تیر دو شاخه.

بیلک

(لَ) (اِ.)
۱- منشور پادشاهان.
۲- قباله خانه و باغ و مانند آن.

بیلیارد

[ فر. ] (اِ.)= بلیارد: نوعی بازی روی میزهای مخصوص پوشانده از ماهوت با چهار سوراخ در چهار گوش و دو سوراخ در حدوسط طولی دو طرف و تعدادی گوی در روی میز و چوب‌هایی در دست ...

بیلیون

[ فر. ] (اِ.) عددی معادل هزارمیلیون.

بیم

[ په. ] (اِ.) ترس، خوف.

بیمار

(ص.)
۱- مریض، دردمند.
۲- ناتوان، رنجور.

بیمارستان

(رِ) (اِمر.) جایی که بیماران را در آنجا بستری و معالجه کنند، مریض خانه.

بیمارغنج

(غَ) (ص مر.)
۱- علیل، رنجور، همیشه بیمار.
۲- کسی که بیماری او از روی ناز و غمزه باشد.

بیمناک

(ص مر.)
۱- ترسنده، بیم دارنده.
۲- ترسناک.

بیمه

(مِ) (اِ.) عقدی است که به موجب آن یک طرف (بیمه گر) تعهد می‌کند در ازای پرداخت وجه (حق بیمه) از طرف دیگر (بیمه گذار) در صورت وقوع حادثه خسارت وارده بر او را جبران کند و انواع مختلف دارد: ...

بین

(بَ یا بِ) [ ع. ] (مص.) جدایی.

بین

(بِ) [ ع. ] (اِ.) میان، فاصله میان دو چیز.

بین

(بَ یِّ) [ ع. ] (ص.) هویدا، واضح.

بین الملل

(بِ نُ لْ مِ لَ) [ ع. ] (ق مر. ص مر.) میان ملت ملت‌های مختلف.

بینا

[ په. ] (ص فا.)
۱- بیننده، بصیر.
۲- آگاه، هوشیار.

بینابین

(بَ یا بِ بِ) [ ع - فا. ] (ق مر.) میانه، حد وسط، بین بین.

بینات

(بَ یِّ) [ ع. ] (اِ.) جِ. بینه ؛ دلیل‌های آشکار، براهین واضح.

بینایی

(حامص.)
۱- بینندگی، بصیرت.
۲- قوه باصره.


دیدگاهتان را بنویسید