دیوان حافظ – من و انکار شراب این چه حکایت باشد

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است
عشق کاری‌ست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرَم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد
پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت
«حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد»





  شاهنامه فردوسی - آمدن زال با نامه سام نزد منوچهر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مدرس

(مُ دَ رِّ) [ ع. ] (اِ فا.) معلم.

مدرسه

(مَ رَ س) [ ع. مدرسه ] (اِ.) محل درس دادن و علم آموختن. ج. مدارس.

مدرن

(مُ دِ) [ فر. ] (اِ.) تازه، باب روز.

مدرنیزه

(مُ دِ زِ) [ انگ. ] (ص.) مجهز یا نوسازی شده با وسیله‌ها، اسباب‌های سبک با کاربرد امروزی.

مدرنیست

(مُ دِ) [ انگ. ] (ص.) نوگرا (فره).

مدرنیسم

(مُ دِ) [ فر. ] (اِ.) = مدرنیته: طرفداری از آن چه نو و بدیع باشد، راه و رسم جدید.

مدروس

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) کهنه، فرسوده شده.

مدرک

(مُ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) دریابنده، درک کننده.

مدرک

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.) دلیل، سند، مأخذ. ج. مدارک. ؛ ~ تحصیلی نوشته‌ای رسمی که نشان می‌دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده‌است. ؛ ~ ِ تخصصی نوشته‌ای که نشان می‌دهد شخصی تخصص در ...

مدرکات

(مُ رَ) [ ع. ] (اِمف.) [ ع. ] (اِمف.) جِ مدرکه ؛ آن چه از اشیا ادراک شود.

مدرکه

(مُ رِ کِ) [ ع. مدرکه ] (اِ.) ذهن، عقل، نیرویی در انسان که حقیقت چیزها با آن دریافت می‌شود.

مدری

(مِ ی ') [ ع. ] (اِ.)۱ - شانه.
۲- سیخ.
۳- شاخ (آهو، گوزن و جز آن‌ها).
۴- تخت.

مدعو

(مَ عُ وّ) [ ع. ] (اِمف.) دعوت شده، خوانده شده.

مدعی

(مُ دَّ عا) [ ع. ] (اِمف.) دعوی کرده شده، ادعا کرده شده.

مدعی

(مُ دَّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- خواهان.
۲- ادعا - کننده.

مدغم

(مُ غَ) [ ع. ] (اِمف.) ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد. مثلاً دال در «مدت».

مدفع

(مَ فَ) [ ع. ] (اِ.) جای گرد آمدن آب، مجرای آب. ج. مدافع.

مدفن

(مَ فَ) [ ع. ] (اِ.) گور، جای دفن.

مدفوع

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- دفع شده، رانده شده.
۲- گُه، نجاستی که از مقعد انسان خارج شود.

مدفون

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) دفن شده، به خاک سپرده شده.


دیدگاهتان را بنویسید