دیوان حافظ – مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان، خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

  دیوان حافظ - بیا که قصر امل سخت سست‌بنیادست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کلاه فرنگی

(~. فَ رَ) (اِمر.) اتاقی معمولاً گرد (شش لوزی یا هشت گوش) که گرداگرد آن دارای درها یا پنجره‌هایی به سوی فضای آزاد و سقف آن از هر سو دارای سایبانی پیش آمده‌است.

کلاه و کمر

(کُ هُ کَ مَ) (اِمر.) کنایه از: جاه و مقام.

کلاه کج نهادن

(کُ. کَ. نَ دَ) (مص ل.) تفاخر کردن، به خود بالیدن.

کلاه گوشه

(~. ش) (ص مر.) حشمت، جاه و جلال.

کلاه گیس

(~.) (اِمر.) گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند.

کلاهبردار

(~. بَ)(ص فا.)حقه باز، شارلاتان.

کلاهخود

(~.) (اِ.) کلاه آهنی، کلاه فلزی.

کلاهدار

(~.) (ص.) پادشاه، سلطان.

کلاهداری

(~.)(حامص.)پادشاهی، سلطنت.

کلاهک

(کُ هَ) (اِ.)
۱- کلاه کوچک.
۲- قسمت مخروطی شکل انتهای ریشه گیاه.

کلاوه

(کَ وَ یا وِ) (اِ.) = کلایه. کلافه: ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند.

کلاوو

(کَ) (اِ.) = کلاهو: گونه‌ای موش که اندام‌های خلفیش نسبت به اندام‌های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند. و در صحاری و مزارع فراوان است.

کلاویه

(کِ یِ) [ فر. ] (اِ.) شستی ارگ و پیانو.

کلاً

(کُ لَّ نْ) [ ع. ] (ق.) تماماً، همه.

کلاپشت

(کُ پُ) (اِمر.) جامه‌ای سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود.

کلاپیسه

(کَ سَ یا س) (اِمر.) تغییر حالت چشم در اثر خشم یا لذت بسیار (مثلاً وقت جماع) و یا به جهت ضعف و سستی.

کلاچ

(کِ) [ انگ. ] (اِ.) دستگاهی در اتومبیل برای قطع یا وصل کردن نیرو از موتور به جعبه دنده که توسط پدالی در زیر پای راننده صورت می‌گیرد.

کلاژ

(کُ) [ فر. ] (اِ.) فن چسبانیدن قطعه‌های کاغذ رنگی، پارچه، چرم، چوب و مانند آن برای ساختن یک تصویر.

کلاژه

(کَ) (اِ.)
۱- احول، لوچ.
۲- عکه، کلاغ پیسه، پرنده‌ای سیاه و سفید از جنس کلاغ.

کلاک

(کَ) (اِ.)
۱- دشت و صحرا که در آن زراعت نشده باشد.
۲- تارک سر، میان سر.


دیدگاهتان را بنویسید