دیوان حافظ – مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان، خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

  شاهنامه فردوسی - كشته شدن نوذر به دست افراسياب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چیره

(رِ) (ص.) نک چیر.

چیره دست

(~. دَ) (ص مر.) ماهر، زبر - دست.

چیره دستی

(~. دَ تِ) (حامص.) مهارت، زبردستی.

چیرگی

(رِ) [ په. ] (حامص.)
۱- پیروزی.
۲- تسلط.

چیز

[ په. ] (اِ.)
۱- شی ء.
۲- خواسته، دارایی. ؛~ خور کردن کسی مخفیانه دارو یا خوارکی راکه خاصیت جادویی داشته باشد به کسی خوراندن.

چیز فهم

(فَ) (ص مر.) دارای فهم و شعور، باسواد و تحصیل کرده، صاحب اطلاع.

چیستان

(اِمر.) لغز، معما.

چیلان

(اِ.) نک ناب.

چیلان

[ قس. چلنگر ] (اِ.) آلات و ادواتی که از آهن سازند مانند زرفین در و زنجیر و حلقه‌های کوچک و یراق زین و لگام اسب و رکاب.

چیلر

(لِ) [ انگ. ] (اِ.) بخشی از دستگاه تهویه مطبوع که کار آن سرد کردن آب در حال گردش در دستگاه است، سردکن. (فره).

چین

(اِ.)
۱- شکن، شکنج.
۲- (کن.) روی در هم کشیدن، در غضب شدن.
۳- (کن.) پیر شدن.

چین

(ص فا.) در بعض ترکیبات به معنی «چیننده» آید: خوشه چین، گلچین.

چینه

(نِ) [ په. ] (اِ.)
۱- دانه‌ای که مرغ از زمین برچیند و بخورد.
۲- دیوار گلی، هر طبقه از دیوار گلی.

چینه دان

(~.)(اِ.) کیسه مانندی که در امتداد مری اکثر پرندگان قرار دارد و چینه وارد آن می‌شود.

چینی

(اِ.) نوعی از گل نسرین.

چینی

(ص نسب.)
۱- اهل چین.
۲- هر چیز ساخته شده در چین.
۳- ظروف آبگینه که در قدیم از چین می‌آوردند.

چیپس

[ انگ. ] (اِ.) ورقه نازک سیب زمینی سرخ شده.

ژ

(حر.) چهاردهمین حرف از حروف فارسی.

ژئو

(ژِ) [ فر. ] (پیش.) از عناصر زبان علمی به معنی «زمین» است. «ژئوپلیتیک»، «ژئولوژی».

ژئوفیزیک

(ژِ ئُ) [ فر. ] (اِمر.) دانشی که به مطالعه نیروهای فیزیکی و جریانات داخلی زمین می‌پردازد.


دیدگاهتان را بنویسید