دیوان حافظ – مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

مردم دیدهٔ ما جز به رُخَت ناظر نیست
دل سرگشتهٔ ما غیرِ تو را ذاکر نیست

اشکم احرامِ طوافِ حَرَمَت می‌بندد
گرچه از خونِ دلِ ریش دمی طاهر نیست

بستهٔ دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سِدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش کرد نثار
مَکُنَش عیب که بر نقدِ روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سروِ بلندش برسد
هر که را در طلبت همتِ او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دَم هرگز
زان که در روح فَزایی چو لبت ماهر نیست

من که در آتشِ سودای تو آهی نزنم
کِی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست

روز اول که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم
که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست

سر پیوند تو تنها نه دلِ حافظ راست
کیست آن کِش سَرِ پیوند تو در خاطر نیست



  دیوان حافظ - دل سراپرده محبت اوست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آریستوکراسی

(~.) [ یو. ] (اِ.) نژاده سالاری، حکومت اشراف و اعیان (در فلسفه سیاسی یونان به معنای حکومت کسانی بود که از لحاظ کمال انسانی از دیگران برترند).

آریغ

(اِ.) دلسردی، نفرت، کینه.

آز

[ په. ] (اِ.)
۱- حرص، طمع، زیاده جویی.
۲- آرزو.

آزاد

[ په. ] (ص.)
۱- رها، وارسته.
۲- بی قید و بند.
۳- نوعی ماهی استخوانی که گوشت قرمز و چرب دارد و بزرگی آن تا یک متر می‌رسد.
۴- درختی است از خانواده نارونان.
۵- آن که بنده کسی نباشد. مق بنده، عبد.
۶- ...

آزادمرد

(مَ)(ص مر.)۱ - جوانمرد.
۲- اصیل، نجیب.
۳- ایرانی.

آزاده

(دِ) [ په. ] (ص.)
۱- اصیل، نجیب.
۲- ر ه ا.
۳- فروتن.
۴- فارغ.
۵- سَبُک.
۶- وارسته.
۷- ایرانی.

آزادوار

(ص مر.)
۱- با خوی آزادان.
۲- نوایی است در موسیقی قدیم.

آزادگان

(دِ) (اِ.) ایرانیان.

آزادگی

(دَ یا دِ) [ په. ] (حامص.)
۱- حریت، جوانمردی.
۲- نجابت، اصالت.
۳- آسایش، آسودگی.

آزادی

[ په. ] (حامص.)
۱- آزادگی.
۲- آزاده بودن.
۳- رهایی، خلاص.
۴- شادی خرمی.
۵- استراحت، آرامش.
۶- جدایی، دوری.
۷- شکر، سپاس.

آزادی بخش

(بَ) (ص.) کوشنده و تلاش گر برای به دست آوردن آزادی.

آزادیخواه

(خا)(ص فا.)آزادی طلب، دوستدار آز ادی، طرفدار آزادی.

آزار

[ په. ] (اِ.)
۱- رنج، عذاب.
۲- بیماری، مرض.

آزارتلخه

(تَ خِ یا خَ) (اِمر.) یرقان، زردی.

آزاردن

(دَ) [ په. ] (مص م.) رنجاندن، آسیب رسانیدن.

آزارنده

(رَ دِ) (ص فا.) آزاردهنده، موذی.

آزاریدن

(دَ)
۱- (مص ل.) آزرده شدن.
۲- (مص م.) آزرده کردن.

آزال

[ ع. ] (اِ.) جِ ازل.

آزجوی

(ص فا.) حریص، طماع.

آزخ

(زَ) (اِ.) زگیل، بالو، واژو.


دیدگاهتان را بنویسید