دیوان حافظ – عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه‌سرشت
که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت

همه کس طالبِ یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانهٔ عشق است چه مسجد چه کِنِشت

سرِ تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها
مدعی گر نکند فهمِ سخن، گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل
تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پردهٔ تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت

حافظا روزِ اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کویِ خرابات بَرَندَت به بهشت




  دیوان حافظ -  هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مهرگان

(مِ) (اِ.) جشنی که ایرانیان در روز شانزدهم ماه مهر برگزار می‌کنند.

مهرگانی

(~.) (ص نسب.) خزانی، پاییزی.

مهرگانی

(~.) (اِ.) نام لحن بیست و پنجم باربد.

مهرگیاه

(مِ) (اِ.)
۱- معشوق و چهره معشوق.
۲- گیاه محبت و مهر، گویند گیاهی است که هرکس با خود داشته باشد، مردم او را دوست می‌دارند.

مهریه

(مَ یُِ) [ ع. ] (اِ.) مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می‌دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین.

مهزول

(مَ) [ ع. ] (ص.) لاغر، ضعیف. ج. مهازیل.

مهزوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) شکست خورده، هزیمت یافته.

مهست

(مِ هَ) [ په. ] (ص.) مهمترین و بزرگترین.

مهستی

(مَ هِ یا مَ س) (اِمر.)
۱- ماه خانم، بانوی بزرگ.
۲- نامی است از نام‌های زنان.

مهشید

(مَ) (اِ.) مهتاب و پرتو ماه.

مهضوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) هضم شده.

مهفهفه

(مُ هَ هَ فَ) [ ع. مهفهفه ] (ص.) زن باریک میان. ج. مهفهفات.

مهل

(مَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) آهسته کار کردن.
۲- (اِمص.) آهستگی، مهلت.
۳- (اِ.) آهسته کاری، نرمی، مهلت.

مهل

(مُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- فلزات کانی مانند: مس، آهن و...
۲- قطران تنک و رقیق.
۳- روغن زیتون و دُردی آن.
۴- زرداب و ریم که از لاشه مرده پالاید.

مهلت

(مُ لَ) [ ع. مهله ] (اِ.) درنگ، تأخیر.

مهلل

(مُ هَ لَّ) [ ع. ] (ص.) منحنی مانند هلال، هلالی شکل.

مهلهل

(مُ هَ هِ) [ ع. ] (اِفا.) آن که شعر نیکو و ظریف گوید.

مهلهل

(مُ هَ هَ) [ ع. ] (ص.)
۱- جامه تنگ بافته.
۲- شعر نیکو گفته.

مهلک

(مُ لِ) [ ع. ] (اِفا.) هلاک کننده، نابود کننده.

مهلکه

(مَ لَ کَ) [ ع. مهلکه ] (اِ.) جای هلاک شدن. ج. مهالک.


دیدگاهتان را بنویسید