دیوان حافظ – عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد

حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقی‌ست که در جام افتاد

غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد؟

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد

در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد

زیرِ شمشیرِ غمش رقص‌کُنان باید رفت
کـ‌آن که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد

هر دَمَش با منِ دل‌سوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دل‌سوخته بدنام افتاد






  دیوان حافظ - بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

یک نورد

(~. نَ وَ) (ص مر.) به یک طریق، بر یک منوال.

یک هزارم

(یِ یا یَ. هِ رُ) (عد. کسری) یک قسمت از هزار قسمت، هزار یک.

یک هشتم

(یِ یا یَ. هَ تُ) (عد. کسری) یک جزء از هشت، هشت یکم.

یک هفتادم

(یِ یا یَ. هَ دُ) (عد. کسری) یک جز از هفتاد جز، هفتاد یک.

یک هوا

(یِ یا یَ. هَ)
۱- (ص مر.) جایی که هوای آن تغییر نکند.
۲- (ق مر.) (عا.) مقدار اندک، اندازه کوچک تر: فلانی یک هوا از شما بلندتر است.

یک وجبی

(~. وَ جَ) (ص نسب.) (عا.)
۱- به قدر یک وجب.
۲- بسیار کوتاه قد.

یک ور

(~. وَ) (ق مر.) (عا.)
۱- یک سو، یک طرف.
۲- کج، متمایل.

یک وری

(~. وَ) (ص نسب.) یک طرفی، متمایل به یک جهت.

یک پهلو

(~. پَ)
۱- (ص.) (عا.) لجوج، یک دنده.
۲- (اِ.) به یک طرف دراز کشیدن.

یک چند

(~. چَ) (ق.) مدتی، روزگاری.

یک کاره

(~. رِ) (ص مر.) (ق مر.)(عا.)بی - جهت، بیهوده، کار بی معنی.

یک کاسه

(~. س)(ق مر.)(عا.)یک جا، کلی.

یک کلمه

(~. کَ لِ مِ) [ فا - ع. ] (ق مر.) متحد، یک سخن، یک زبان، متحدالقول.

یک گره

(~. گِ رِ) (ص مر.) هم پیمان، متحد.

یکان

(~.)
۱- (ق.) یک یک.
۲- (ص.) یگانه، تک، منفرد.

یکایک

(~. ~.) (ق.) یک یک، یکی پس از دیگری.

یکبار

(~.) (ق.)
۱- یک دفعه، مقابل دو بار.
۲- بی خبر، غفلتاً.

یکبار مصرف

(~. مَ رَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) ویژه مصرف کردن برای یک نوبت.

یکباره

(~. رِ) (ق.)
۱- یک دفعه، یکبار.
۲- ناگهان.
۳- به کلی، تمامی، همه.

یکبارگی

(~. رِ) (حامص.)
۱- ناگهانی.
۲- همگی، همه.


دیدگاهتان را بنویسید