دیوان حافظ – عشق تو نهال حیرت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد

نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد

شد مُنهَزِم از کمالِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد

سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد




  دیوان حافظ - روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از نوبهار، سبزهٔ مینا کشید قد
از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کما

(کُ) [ فر. ] (اِ.) حالتی از بی هوشی که در آن بیمار برای مدتی شعور و حواس خود را از دست می‌دهد.

کمابیش

(کَ) (ق مر.) کم و بیش، اندک و بسیاری.

کماج

(کُ) (اِ.) یک نوع نان شیرینی.

کماد

(کِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- درد شکم.
۲- پارچه‌ای که گرم کنند و بر عضو دردناک نهند.

کماس

(کَ) (ص.) کم، اندک، قلیل.

کماس

(کَ یا کُ) (اِ.) کوزه سفالی دهان گشاد، کشکول.

کمال

(کَ) [ ع. ] (مص ل.) کامل شدن، تمام شدن.

کمالات

(کَ) [ ع. ] (ص.) جِ کمال ؛ فضایل.

کماله

(کُ لِ) (اِ.)
۱- کج، کژ، ابریشم کم بهاء.
۲- کج، مقابل راست.

کمان

(کَ) [ په. ] (اِ.) وسیله‌ای برای تیراندازی در قدیم. ؛ ~به زه بودن کنایه از: آماده نبرد بودن.

کمان گروهه

(کَ. گُ هِ) (اِمر.) کمانی که با آن مهره و گلوله گِلی یا سنگی می‌انداخته‌اند.

کماندار

(کَ) (ص فا.) تیرانداز.

کمانداری

(~.) (حامص.) تیراندازی.

کماندو

(کُ نُ دُ) [ فر. ] (اِ.) دسته‌ای از نظامیان که آموزش‌های ویژه دیده‌اند برای شبیخون زدن و حملات غافلگیرانه، تکاور (فره).

کمانه

(کَ نِ) (اِ.)
۱- هر چیز کمان مانند، قوس.
۲- آرشه، وسیله‌ای که با آن کمانچه و مانند آن را می‌نوازند، مضراب، زخمه.
۳- مقنی.

کمانچه

(کَ چِ) (اِمصغ.) از سازهای زهی ایرانی.

کمانچه زدن

(~. زَ دَ) (مص ل.)
۱- نواختن کمانچه.
۲- فتنه برانگیختن، آشوب کردن.

کمانچه کش

(~. کَ) (ص فا.) نوازنده کمانچه.

کمانچوله

(~. لِ) (اِمر.) جایی که در آن کمان می‌گذارند.

کمانکش

(کَ کَ) (اِمر.) تیرانداز، کماندار.


دیدگاهتان را بنویسید