دیوان حافظ – صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد
دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم
که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار می‌آورد

فروغِ ماه می‌دیدم ز بامِ قصر او روشن
که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می‌آورد

ز بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُرخون رها کردم
ولی می‌ریخت خون و رَه بِدان هنجار می‌آورد

به قولِ مطرب و ساقی، برون رفتم گَه و بی‌گَه
کز آن راهِ گرانْ قاصد، خبرْ دشوارْ می‌آورد

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود
اگر تسبیح می‌فرمود، اگر زُنّار می‌آورد

عَفَاالله چینِ ابرویَش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می‌آورد

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی مَنعَش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد






  دیوان حافظ - هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

رعدها آوازهٔ احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

باسط

(س ِ) [ ع. ] (اِفا.) گستراننده، فراخی دهنده.

باسق

(س ِ) [ ع. ] (ص.) بلند، دراز.

باسلق

(لُ) (اِ.) نوعی شیرینی که با نشاسته و شکر و مغز گردو به شکل لوله درست می‌کنند و به نخ می‌کشند.

باسمه

(مِ) [ تر. ] (اِ.)
۱- چاپ روی پارچه.
۲- عکس چاپ شده.

باسمه ای

(مِ) [ تر - فا. ] (ص.)
۱- چاپی.
۲- کنایه از: ساختگی، قلابی.

باسمه تعالی

(بِ مِ هی تَ لا) [ ع. ] (شب جم.) به نام خدا که والاست.

باسور

[ ع. ] (اِ.) نوعی از بیماری مقعد و بینی ؛ ج. بواسیر (مفرد کم استعمال است.)

باسک

(سُ) (اِ.) خمیازه، دهن دره.

باسکول

[ فر. ] (اِ.) دستگاهی است برای اندازه گیری وزن‌های سنگین تجاری، قپان.

باسیل

[ فر. ] (اِ.) باکتری دراز اندام و کشیده.

باشامه

(مِ) (اِ.) روسری زنان، چارقد.

باشتین

(اِ.) میوه، میوه درخت.

باشرف

(شَ رَ) [ فا - ع. ] (ص مر.) شرافتمند، شریف، بزرگوار. مق. بی شرف.

باشلق

(لُ) [ تر. ] (اِ)
۱- کلاه.
۲- مجازاً به معنی مهریه.

باشلیق

[ تر. ] (ص مر. اِمر.) سردار، سالار.

باشه

(ش ِ) (اِ.) یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه‌های حنایی است. قرقی، قوش.

باشکوه

(شُ) (ص مر.) باعظمت، باابهت.

باشگاه

(اِمر.) کلوپ، جایی برای ورزش و تفریح.

باشی

[ تر. ] (ص. اِ.) سرور، رئیس، سردسته، سردار.

باصر

(ص ِ) (اِفا. ص.) بیننده، بینا.


دیدگاهتان را بنویسید