دیوان حافظ – صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد
دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم
که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار می‌آورد

فروغِ ماه می‌دیدم ز بامِ قصر او روشن
که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می‌آورد

ز بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُرخون رها کردم
ولی می‌ریخت خون و رَه بِدان هنجار می‌آورد

به قولِ مطرب و ساقی، برون رفتم گَه و بی‌گَه
کز آن راهِ گرانْ قاصد، خبرْ دشوارْ می‌آورد

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود
اگر تسبیح می‌فرمود، اگر زُنّار می‌آورد

عَفَاالله چینِ ابرویَش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می‌آورد

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی مَنعَش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد






  دیوان حافظ - هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کارخانه

(نِ) (اِمر.) جایی که عده بسیاری کارگر به صنعت یا پیشه‌ای مشغول هستند.

کارخانه دار

(~.) (ص فا.) = کارخانه دارنده: رییس کارخانه، صاحب کارخانه، کارخانه چی.

کارد

[ په. ] (اِ.) ابزاری مرکب از یک لبه تیز و یک دسته که برای بریدن به کار رود، چاقو. ؛~به استخوان کسی رسیدن کنایه از: وضع بسیار سختی داشتن. ؛ مثل ~ُ پنیر بودن ...

کاردار

(ص فا.)
۱- وزیر، حاکم.
۲- مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می‌پردازد.

کاردان

(ص فا.) خردمند، کارآزموده.

کاردانی

۱ - (حامص.) دانندگی کار، شناسندگی کار.
۲- اطلاع، بصیرت.
۳- (اِ.) وزارت.
۴- دوره تحصیلات دانشگاهی دو ساله یا اندکی بیش تر، فوق دیپلم.

کاردرمانی

(دَ) (حامص.) روشی که بیمار را با کار کردن معالجه می‌کنند. (به ویژه در مورد معلولیت‌ها و بیماری‌های روانی).

کاردستی

(دَ) (اِمر.) کالایی که با دست یا ابزارهای ساده دستی ساخته شده‌است.

کاردو

(اِ.)
۱- مقراض بزرگی که پشم را بدان می‌برند.
۲- برش پشم گوسفند.
۳- یک قطعه ابریشم.
۴- آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده ؛ شکوفه نخستین خرما، طلع.

کاردک

(دَ) (اِمصغ.) ابزاری با تیغه فلزی دارای لبه پهن برای گستردن رنگ یا بتونه ساخته شده‌است.

کاردکس

(دِ) کارتی که در آن تعداد و تاریخ ورود و خروج کالای معینی به انبار ثبت شود.

کاردیده

(دِ) (ص مف.) کارآزموده، باتجربه.

کاردیدگی

(دِ) (حامص.) تجربه، کار - آزمودگی.

کاردینال

[ فر. ] (اِ.) روحانی کاتولیک که پس از پاپ بالاترین مقام را دارد.

کاردیوگرافی

(یُ گِ) [ فر. ] (اِ.) ثبت ضربان قلب در حالات مختلف روی نوار.

کارران

(ص فا.)
۱- دانای کار، مطلع.
۲- کارگزار، پیشکار.
۳- دلال.

کاررس

(رَ یا رِ) (ص فا.) کسی که به کارها برسد، آن که کارزار راه اندازد.

کارروا

(رَ) (ص مر.)
۱- شایسته، سزاوار.
۲- نافع، سودمند.

کارزار

[ په. ] (اِ.) جنگ، جدال، نبرد.

کارساز

(ص فا.) چاره جو، مشکل گشا.


دیدگاهتان را بنویسید