دیوان حافظ –  صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد

 صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد

صبا به تهنیتِ پیرِ مِی‌فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح‌نفس گشت و باد نافه‌گشای
درخت سبز شد و مرغ دَر خروش آمد

تنورِ لاله چنان برفروخت بادِ بهار
که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سَحَر از هاتفم به گوش آمد

ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغِ صبح ندانم که سوسنِ آزاد
چه گوش کرد؟ که با دَه زبان خموش آمد

چه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ انس؟
سرِ پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر ز مستیِ زهدِ ریا به هوش آمد





  شاهنامه فردوسی - گرفتن سهراب دژ سپيد را‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

جامع الشرایط

(مِ عُ شَّ یِ) [ ع. ] (ص مر.) دارای شرایط کافی برای انجام کاری یا پذیرش مسئولیتی یا داشتن مقامی.

جامعه

(مِ عِ) [ ع. جامعه ] (اِ.) گروه مردم یک شهر، کشور، جهان یا صنفی از مردم مانند جامعه بشریت، سیاه پوستان، هنری، و... ؛~ مدنی جامعه‌ای که بر مبنای خواست آزادانه و آگاهانه اکثریت مردم در شکل ...

جامعه شناسی

(~. شِ) (حامص. اِمر.) دانشی که بررسی و تحقیق درباره مظاهر مختلف حیات اجتماعی انسان را از طریق علمی مورد مطالعه قرار می‌دهد.

جامل

(مِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- گله شتر یا شتربانان.
۲- قبیله بزرگ.

جامه

(مِ) [ په. ] (اِ.)
۱- لباس، تن پوش.
۲- جام، صراحی.
۳- پارچه، پارچه نادوخته. ؛~ عباسیان کنایه از: لباس سیاه. ؛~ فرو نیل کردن کنایه از: سیاه کردن لباس به نشانه عزادار شدن. ؛~ قبا ...

جامه دار

(~.) (ص فا.) کارگری که در حمام جامه‌های مردم را نگه می‌دارد.

جامه دان

(~.) (اِمر.)
۱- صندوقی که در آن جامه‌ها را گذارند.
۲- اتاقی که در آن جامه‌ها را حفظ کنند.

جامه دران

(~. دَ)
۱- (ص فا.) در حال جامه دریدن از روی بی قراری و غم و یا وجد.
۲- (اِ.) گوشه‌ای در دستگاه شور و همایون و افشاری.
۳- از الحان قدیم ایرانی.

جامه دریدن

(~. دَ دَ) (مص م.) بی تاب شدن، ناشکیبایی کردن.

جامه نادوخته

(~ء ت) (اِمر.) کفن.

جامه کن

(~. کَ) (اِمر.) سربینه، رخت کن حمام.

جامه کوب

(~.) (ص فا.) رخت شوی، گازر.

جامکاری

۱ - (اِمص.)آیینه کاری.
۲- (مص م.) آیینه کاری کردن.

جامگی

(مِ) (اِ.) مستمری، مواجب.

جامگی خوار

(~. خا)(اِ. ص.)خدمتکار، نوکر، خدمتکاری که حقوق می‌گیرد.

جان

[ په. ] (اِ.)
۱- روح انسانی.
۲- نفس. ؛ ~دادن و قبض را گرفتن کنایه از: مردن، جان به عزراییل تسلیم کردن. ؛ ~به طاق افکندن کنایه از: حالت احتضار و مرگ داشتن.

جان آفرین

(فَ)(ص فا.)خالق روح، آفریدگار.

جان آهنج

(هَ) (اِمر.) آنچه جان آدمی را بگیرد.

جان افشاندن

(اَ دَ)(مص ل.) مردن، جان دادن.

جان اوبار

(اَ یا اُ) (ص فا.) بلع کننده جان، جان گیر.


دیدگاهتان را بنویسید