دیوان حافظ – شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

شرابِ بی‌غَش و ساقیِّ خوش دو دامِ رهند
که زیرکانِ جهان از کمندشان نَرَهَند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شُکر که یارانِ شهر بی‌گنهند

جفا نه پیشهٔ درویشیَست و راهرُوی
بیار باده که این سالکان نَه مردِ رهند

مَبین حقیر، گدایانِ عشق را کاین قوم
شَهانِ بی کمر و خسروانِ بی کُلَهند

به هوش باش که هنگامِ بادِ اِستغنا
هزار خرمنِ طاعت به نیمْ جو ننهند

مَکُن که کوکبهٔ دلبری شکسته شود
چو بندگان بِگُریزند و چاکران بِجَهَند

غلامِ همَّتِ دُردی کشانِ یک رنگم
نه آن گروه که اَزْرَق لباس و دل سیَهَند

قدم مَنِه به خرابات جز به شرطِ ادب
که سالکانِ درش محرمانِ پادشهند

جنابِ عشق بلند است همّتی حافظ
که عاشقان، رهِ بی‌همّتان به خود ندهند



  دیوان حافظ - شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

گلین

(گِ) (ص نسب.) ساخته شده از گل.

گلیون

(گَ) (اِ.) بوقلمون، نوعی پارچه هفت رنگ.

گلیکوژن

(گِ کُ ژِ) [ فر. ] (اِ.) هیدرات کربنی که در سلول‌های جانوری ذخیره می‌شود، نشاسته حیوانی.

گم

(گُ) (ص.) ناپدید، سرگشته، آواره.

گم شده

(گُ. شُ دِ) (ص.) واقع در جایی نامعلوم یا فراموش شده.

گم و گور

(~ُ مُ) (ص مر.) (عا.) نیست و نابود، ناپدید.

گم گشتن

(~. گَ تَ) (مص م.) گم شدن، گم گردیدن.

گم گشتگی

(~. گَ تِ) (حامص.) گمراهی، ضلالت.

گمار

(~.) (اِ.) چمچه، کفگیر بزرگ.

گمار

(~.) (اِفا.) گمارنده.

گمار

(گُ) (اِ.) جای ناآشنا، به ویژه در جنگل انبوه که موجب گمراه شدن شخص شود.

گماردن

(گُ دَ) (مص م.) نک گماشتن.

گماشتن

(گُ تَ) (مص م.)
۱- منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن.
۲- فرستادن.

گماشته

(گُ تِ)
۱- (ص مف.) منصوب شده، مأمور شده.
۲- (اِ.) مأمور، عامل.
۳- نوکر، خادم.

گمان

(گُ یا گَ) (اِ.)
۱- ظن، وهم.
۲- رأی، اندیشه.

گمان بردن

(~. بُ دَ) (مص ل.) پنداشتن.

گمان کردن

(~. کَ دَ) (مص ل.) پنداشتن، تصور کردن.

گمانه

(گُ نَ یا نِ) (اِ.)
۱- گمان، حدس.
۲- چاه با نقبی که مقنی پیش از کندن قنات در محلی که گمان آب می‌رود حفر می‌کند.

گمانیدن

(گُ دَ) (مص م.) اندیشیدن، خیال کردن.

گمج

(گَ مَ) (اِ.) دیگ سفالین که در آن خوراک پزند.


دیدگاهتان را بنویسید