دیوان حافظ – سحر بلبل حکایت با صبا کرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگِ رُخَم، خون در دل افتاد
وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد

غلامِ همتِ آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم، خطا بود
ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد

خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی
که دردِ شب نشینان را دوا کرد

نقابِ گل کَشید و زلفِ سُنبل
گره بندِ قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبلِ عاشق در افغان
تَنَعُّم از میان، بادِ صبا کرد

بشارت بَر به کویِ می فروشان
که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

وفا از خواجگانِ شهر با من
کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد






  شاهنامه فردوسی - رفتن پسران فريدون نزد شاه يمن
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کارخانه

(نِ) (اِمر.) جایی که عده بسیاری کارگر به صنعت یا پیشه‌ای مشغول هستند.

کارخانه دار

(~.) (ص فا.) = کارخانه دارنده: رییس کارخانه، صاحب کارخانه، کارخانه چی.

کارد

[ په. ] (اِ.) ابزاری مرکب از یک لبه تیز و یک دسته که برای بریدن به کار رود، چاقو. ؛~به استخوان کسی رسیدن کنایه از: وضع بسیار سختی داشتن. ؛ مثل ~ُ پنیر بودن ...

کاردار

(ص فا.)
۱- وزیر، حاکم.
۲- مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می‌پردازد.

کاردان

(ص فا.) خردمند، کارآزموده.

کاردانی

۱ - (حامص.) دانندگی کار، شناسندگی کار.
۲- اطلاع، بصیرت.
۳- (اِ.) وزارت.
۴- دوره تحصیلات دانشگاهی دو ساله یا اندکی بیش تر، فوق دیپلم.

کاردرمانی

(دَ) (حامص.) روشی که بیمار را با کار کردن معالجه می‌کنند. (به ویژه در مورد معلولیت‌ها و بیماری‌های روانی).

کاردستی

(دَ) (اِمر.) کالایی که با دست یا ابزارهای ساده دستی ساخته شده‌است.

کاردو

(اِ.)
۱- مقراض بزرگی که پشم را بدان می‌برند.
۲- برش پشم گوسفند.
۳- یک قطعه ابریشم.
۴- آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده ؛ شکوفه نخستین خرما، طلع.

کاردک

(دَ) (اِمصغ.) ابزاری با تیغه فلزی دارای لبه پهن برای گستردن رنگ یا بتونه ساخته شده‌است.

کاردکس

(دِ) کارتی که در آن تعداد و تاریخ ورود و خروج کالای معینی به انبار ثبت شود.

کاردیده

(دِ) (ص مف.) کارآزموده، باتجربه.

کاردیدگی

(دِ) (حامص.) تجربه، کار - آزمودگی.

کاردینال

[ فر. ] (اِ.) روحانی کاتولیک که پس از پاپ بالاترین مقام را دارد.

کاردیوگرافی

(یُ گِ) [ فر. ] (اِ.) ثبت ضربان قلب در حالات مختلف روی نوار.

کارران

(ص فا.)
۱- دانای کار، مطلع.
۲- کارگزار، پیشکار.
۳- دلال.

کاررس

(رَ یا رِ) (ص فا.) کسی که به کارها برسد، آن که کارزار راه اندازد.

کارروا

(رَ) (ص مر.)
۱- شایسته، سزاوار.
۲- نافع، سودمند.

کارزار

[ په. ] (اِ.) جنگ، جدال، نبرد.

کارساز

(ص فا.) چاره جو، مشکل گشا.


دیدگاهتان را بنویسید