دیوان حافظ – سحر بلبل حکایت با صبا کرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگِ رُخَم، خون در دل افتاد
وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد

غلامِ همتِ آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم، خطا بود
ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد

خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی
که دردِ شب نشینان را دوا کرد

نقابِ گل کَشید و زلفِ سُنبل
گره بندِ قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبلِ عاشق در افغان
تَنَعُّم از میان، بادِ صبا کرد

بشارت بَر به کویِ می فروشان
که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

وفا از خواجگانِ شهر با من
کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد






  دیوان حافظ - دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

موطن

(مُ طِ) [ ع. ] (اِ.) وطن. ج. مواطن.

موظف

(مُ ظَّ) [ ع. ] (اِمف.) وظیفه دار، وظیفه داده شده.

موعد

(مُ عِ) [ ع. ] (اِ.) زمان یا مکان وعده داده شده. ج. مواعد.

موعظه

(مُ عِ ظِ) [ ع. موعظه ] (اِ.) پند، نصیحت.

موعود

(مُ) [ ع. ] (اِمف.) وعده کرده شده، وعده داده.

موفر

(مُ وَ فَّ) [ ع. ] (اِمف.) افزون کرده شده، بسیار شده.

موفق

(مُ وَ فَّ) [ ع. ] (اِمف.) کامروا، بهره مند.

موفق

(مُ وَ فِّ) [ ع. ] (اِ فا.)
۱- مدد کننده.
۲- به مقصود رساننده.
۳- خدای تعالی.

موفور

(مُ) [ ع. ] (ص.) فراوان، بسیار.

موفی

(مُ وَ فْ فا) [ ع. ] (اِمف.)
۱- حق تمام ادا کرده شده.
۲- مفصل و کامل.

موقت

(مُ وَ قَّ) [ ع. موقه ] (ص.)
۱- وقت معین و محدود.
۲- ناپایدار، محدود.

موقت

(مَ یا مُ قِ) [ ع. ] (اِ.) جایی که برای تعیین وقت مقرر گردد.

موقتاً

(مُ وَ قَ تَنú) [ ع. ] (ق.) به طور موقت. مق دایمی، همیشگی.

موقد

(مَ یا مُ قِ) [ ع. ] (اِ.) جای افروختن آتش. ج. مواقد.

موقد

(مُ وَ قَّ) [ ع. ] (اِ.) برافروخته، مشتعل.

موقر

(مُ وَ قَّ) [ ع. ] (اِمف.) باوقار، محترم.

موقع

(مَ قِ) [ ع. ] (اِ.) محل، موضع. ج. مواقع.

موقع

(مُ وَ قِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- صادر کننده توقیع.
۲- کسی که اجازه نامه صادر کند.

موقف

(مَ قِ) [ ع. ] (اِ.) جای ایستادن، جای درنگ کردن. ج. مواقف.

موقن

(قِ) [ ع. ] (اِفا.) یقین دارنده، یقین کننده.


دیدگاهتان را بنویسید