دیوان حافظ – ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت

وقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صُراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بی‌خودی
در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت

بر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد
در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیمِ می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت

نقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد
قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفت

در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود؟
می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که بادهٔ نابش به کام رفت





  دیوان حافظ - خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کلاه فرنگی

(~. فَ رَ) (اِمر.) اتاقی معمولاً گرد (شش لوزی یا هشت گوش) که گرداگرد آن دارای درها یا پنجره‌هایی به سوی فضای آزاد و سقف آن از هر سو دارای سایبانی پیش آمده‌است.

کلاه و کمر

(کُ هُ کَ مَ) (اِمر.) کنایه از: جاه و مقام.

کلاه کج نهادن

(کُ. کَ. نَ دَ) (مص ل.) تفاخر کردن، به خود بالیدن.

کلاه گوشه

(~. ش) (ص مر.) حشمت، جاه و جلال.

کلاه گیس

(~.) (اِمر.) گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند.

کلاهبردار

(~. بَ)(ص فا.)حقه باز، شارلاتان.

کلاهخود

(~.) (اِ.) کلاه آهنی، کلاه فلزی.

کلاهدار

(~.) (ص.) پادشاه، سلطان.

کلاهداری

(~.)(حامص.)پادشاهی، سلطنت.

کلاهک

(کُ هَ) (اِ.)
۱- کلاه کوچک.
۲- قسمت مخروطی شکل انتهای ریشه گیاه.

کلاوه

(کَ وَ یا وِ) (اِ.) = کلایه. کلافه: ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند.

کلاوو

(کَ) (اِ.) = کلاهو: گونه‌ای موش که اندام‌های خلفیش نسبت به اندام‌های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند. و در صحاری و مزارع فراوان است.

کلاویه

(کِ یِ) [ فر. ] (اِ.) شستی ارگ و پیانو.

کلاً

(کُ لَّ نْ) [ ع. ] (ق.) تماماً، همه.

کلاپشت

(کُ پُ) (اِمر.) جامه‌ای سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود.

کلاپیسه

(کَ سَ یا س) (اِمر.) تغییر حالت چشم در اثر خشم یا لذت بسیار (مثلاً وقت جماع) و یا به جهت ضعف و سستی.

کلاچ

(کِ) [ انگ. ] (اِ.) دستگاهی در اتومبیل برای قطع یا وصل کردن نیرو از موتور به جعبه دنده که توسط پدالی در زیر پای راننده صورت می‌گیرد.

کلاژ

(کُ) [ فر. ] (اِ.) فن چسبانیدن قطعه‌های کاغذ رنگی، پارچه، چرم، چوب و مانند آن برای ساختن یک تصویر.

کلاژه

(کَ) (اِ.)
۱- احول، لوچ.
۲- عکه، کلاغ پیسه، پرنده‌ای سیاه و سفید از جنس کلاغ.

کلاک

(کَ) (اِ.)
۱- دشت و صحرا که در آن زراعت نشده باشد.
۲- تارک سر، میان سر.


دیدگاهتان را بنویسید