دیوان حافظ – زان یار دل‌نوازم شکری است با شکایت

زان یار دل‌نوازم شکری است با شکایت

زان یارِ دل‌نوازم، شُکری است با شکایت
گر نکته‌دانِ عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و مِنَّت، هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را، مخدومِ بی‌عنایت

رندانِ تشنه‌لب را، آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد، خون‌ریز را حمایت

در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود
از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

ای آفتابِ خوبان، می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان، در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟
کِش صد هزار منزل، بیش است در بِدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوش‌تر، کز مُدَّعی رعایت

عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی، در چاردَه روایت






  شاهنامه فردوسی - تاخته كردن افراسياب بر ايران زمين
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب زرفت

(زُ رُ) (اِ مر.) میوه‌ای که درون آن گندیده شده باشد.

آب زندگانی

(بِ زِ دِ) (اِمر.) نک آب حیات.

آب زندگی

(~ِ زِ دِ) (اِمر.) نک آب حیات.

آب زیر کاه

(ص مر.)
۱- آبی که در زیر خار و خاشاک پنهان ماند.
۲- (کن.) آدم زرنگ و موذی.
۳- مکار، حیله گر.

آب زیپو

(پُ) (اِمر.) (عا.) غذای آبکی، رقیق و کمرنگ، کم مایه و بی مزه.

آب سبز

(بِ سَ) (اِمر.) نوعی بیماری چشم که باعث درد کره چشم و محدود شدن میدان دید می‌شود.

آب سرخ

(بِ سُ) (اِمر.) شراب.

آب سردکن

(سَ. کُ) (اِ.) دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن آب آشامیدنی. مق آب گرم کن.

آب سپید

(~ِ س ِ)(اِمر.) نک آب مروارید.

آب سکندر

(بِ س ِ کَ دَ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب سیاه

(بِ) (اِمر.)
۱- نوعی بیماری چشمی که باعث تیرگی و نابینایی چشم می‌شود.
۲- حادثه.
۳- مداد، مرکب.
۴- آبی که تیره و رنگ آن تیره باشد.

آب شدن

(شُ دَ) (مص ل.)
۱- گداختن، ذوب شدن.
۲- شرمنده شدن.
۳- ناپدید شدن.
۴- لاغر و نحیف شدن.۵ - خجالت کشیدن. ؛از خجالت ~الف - بسیار شرمگین شدن. ب - رفتن آبرو.

آب شناس

(ش ِ) (اِفا.)
۱- شخصی که داند کدام جای از زمین آب دارد و کدام جا آب ندارد.
۲- آن که غرقاب و تنگ آب را از یکدیگر باز داند و راهنمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند.
۳- قاعده دان.
۴- صاحب مهارت ...

آب شنگرفی

(بِ شَ گَ)(اِمر.) کنایه از: شراب سرخ، اشک خونین.

آب طراز

(طَ) (اِمر.) = آب تراز: طراز بنّایان که در درون خود آب دارد، تراز آبی.

آب طرب

(بِ طَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) شراب انگوری، آب عشرت.

آب طلا

(طَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زر.
۲- آب اکلیل.

آب فسرده

(بِ فَ یا فِ سُ دِ) (اِمر.)
۱- یخ، برف.
۲- شیشه.
۳- بلور.
۴- خنجر.

آب قند

(بِ قَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- شربت قند.
۲- قسمی خربزه کاشان که بسیار شیرین و لطیف است.

آب لمبو

(لَ) (ص مر.) (عا.) = آب لنبو:
۱- میوه‌ای که در اثر فشردن آبش را از دانه جدا کرده باشند، مانند انار.
۲- هرچیز له شده.


دیدگاهتان را بنویسید