دیوان حافظ – راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد




  دیوان حافظ - دل سراپرده محبت اوست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کفال

(کَ) (اِ.) یکی از انواع ماهی‌ها که در سال‌های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته‌اند.

کفالت

(کَ لَ) [ ع. کفاله ] (مص ل.) به عهده گرفتن کاری به جای کسی.

کفانه

(کَ نِ) (اِ.) بچه‌ای که نارس از شکم مادر بیفتد.

کفانیدن

(کَ دَ) (مص م.) شکافتن، ترکانیدن.

کفایت

(کِ یَ) [ ع. کفایه ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت داشتن

(~. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) به اندازه بودن.

کفایی

(کِ) [ ع. کفائی ] (ص نسب.) منسوب به کفایت. ؛ واجب ~ امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود. مق واجب عینی.

کفت

(کِ) (اِ.) کتف، شانه، سردوش.

کفتار

(کَ) (اِ.) جانوری است درنده و مرده خوار و قوی جثه شبیه سگ.

کفتر

(کَ تَ) (اِ.) کبوتر.

کفتن

(کَ تَ) (مص م.) شکافتن، چاک زدن، باز کردن.

کفته

(کُ تَ یا تِ) (اِمف) شکفته.

کفته

(کَ تَ یا تِ) (اِمف) = کافته: از هم باز کرده، شکافته.

کفته

(~.) (اِمف.) = کوفته: کوبیده.

کفتگی

(کَ تَ یا تِ) (حامص.) شکافتگی، ترکیدگی.

کفج

(کَ) (اِ.) کف صابون، کف شیر، کف آب دهن.

کفر

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) بی دینی، ناسپاسی. ؛~ کسی ~بالا آمدن کنایه از: برآشفتن، خشم کسی انگیخته شدن.

کفر

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) قریه و آن در اسماء امکنه آید.

کفر

(کُ) (اِ.) قیر.


دیدگاهتان را بنویسید