دیوان حافظ – راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد




  دیوان حافظ - بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پتاس

(پُ) [ فر. ] ( اِ.) جسمی سفید رنگ و محکم و باریک جهت سفید کردن پارچه، تهیه صابون و جوهر قلیا.

پتاسیم

(پُ یُ) [ فر. ] (اِ.) عنصری فلزی با حرف اختصاری K، نقره‌ای رنگ و نرم که در برابر هوا و آب خود به خود آتش می‌گیرد و به صورت کلرو در آب دریاها و به صورت نیترات در ...

پتانسیل

(پُ یِ) [ انگ. ] (اِ.)
۱- ظرفیت انجام کار، توانایی برای کار.
۲- کاری که میدان گرانسی یا میدان الکتروستاتیکی، با علامت مخالف، انجام می‌دهد تا واحد جرم یا واحد بار الکتریکی مثبت از نقطه مرجع تا نقطه مورد نظر جابه ...

پتر

(پَ تَ) [ هند. ] ( اِ.) قطعه‌ای از طلا، نقره، مس، برنج و مانند آن که بر روی آن طلسمات و تعویذ نقش کنند.

پتروشیمی

(پِ رُ) [ انگ. ] ( اِ.) دانش و فنی که به بررسی و استخراج مشتقات نفتی و گاز طبیعی و ساخت و ترکیب فرآورده‌های حاصل از آن‌ها می‌پردازد.

پتفوز

(پَ) ( اِ.) نک بتفوز.

پته

(پَ تِ) ( اِ.)
۱- پروانه عبور، جواز.
۲- بندی که در جوی‌ها درست کنند تا آب را نگه دارد.
۳- کاغذ مقوایی یا مهره فلزی که به جای پول به کار می‌رفته. ؛ ~ کسی را روی آب انداختن ...

پتو

(پَ) ( اِ.) نوعی روانداز که به جای لحاف به هنگام خواب بر روی کشند.

پتو

(پَ تُ) (اِ.) پرتو؛ موضعی را گویند از کوه و غیر آن که پیوسته آفتاب در آن بتابد؛ مق. نسر، نسار.

پتواز

(پَ) ( اِ.)
۱- لانه، نشیمنگاه پرندگان، و آن چوب بستی باشد که برای نشستن پرندگان درست می‌کنند. پدواز و بتواز و پتوازه نیز گویند.
۲- جواب، پاسخ.

پتک

(پُ) ( اِ.) چکش بزرگ فولادین که آهنگران با آن آهن و پولاد و مانند آن را کوبند.

پتک

(پَ تَ) ( اِ.) نوار پهنی که بعضی مردم مانند چوپانان یا سربازان به ساق پا پیچند.

پتگر

(پَ گَ) (ص فا.) آهار زننده، آهار کننده.

پتی

(پَ) (ص.) (عا.)
۱- خالی، ساده.
۲- برهنه، لخت.
۳- آشکار.

پتیاره

(پَ رِ) [ په. ]
۱- ( اِ.) دیو.
۲- آفت، بلا، آسیب.
۳- (ص.) زشت، نازیبا.
۴- بدخوی مردم آزار در مورد زن.

پخ

(پِ) (اِصت.) نوعی صدا برای ترساندن کسی.

پخ

(پَ) (ص.) چیز پهن و صاف که لبه آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد.

پخ پخ

(پَ پَ) (شب جم.) آفرین! مرحبا!

پخت

(پَ) (اِ.) نک پخ.

پخت

(پُ) (اِ.)
۱- عمل یا فرایند پختن.
۲- هر یک از نوبت‌های پختن محصولی به ویژه آن چه در تنور یا کوره پخته می‌شود.
۳- لگد مطلقاً، خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر.


دیدگاهتان را بنویسید