دیوان حافظ – راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد




  دیوان حافظ - دارم امید عاطفتی از جناب دوست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

وفاسگال

(~. س) [ ع - فا. ] (ص فا.) خیرخواه، خیراندیش.

وفاق

(و) [ ع. ] (مص م.) سازگاری کردن، همکاری کردن.

وفد

(وَ) [ ع. ]
۱- (اِ.) ج. وافد. کسی یا گروهی که برای رسانیدن پیام نزد شاه بروند.
۲- (اِمص.) پیام آوری، رسالت.

وفرت

(وَ رَ) [ ع. وفر ] (اِمص.) فراوانی، بسیاری.

وفق

(و) [ ع. ] (اِمص.) سازگاری، مناسبت.

وفق دادن

(~. دَ) [ ع - فا. ]
۱- (مص م.) مطابق کردن، سازگار کردن.
۲- (مص ل.) مطابق شدن، سازگار بودن.

وفود

(وُ) [ ع. ] (اِمص.) رسالت، پیام آوری. ج. وافد.

وفور

(وُ) [ ع. ] (اِمص.) بسیاری، فراوانی.

وفی

(وَ) [ ع. ] (ص.) به سر برنده عهد و پیمان.

وفیات

(وَ) [ ع. ] (اِ.) جِ وفات.

وقاحت

(وَ حَ) [ ع. وقاحه ] (اِمص.) بی شرمی، بی حیایی.

وقاد

(وَ قّ) [ ع. ] (ص.)روشن خاطر، تیزهوش.

وقار

(وَ) [ ع. ] (اِمص.) آهستگی، سنگینی، بزرگواری.

وقاع

(و) [ ع. ] (اِمص.) مجامعت، آمیزش.

وقایت

(و یا وَ یَ) [ ع. وقایه ]
۱- (اِمص.) محافظت، نگهبانی.
۲- (اِ.) هر چه بدان چیزی را نگاه دارند و پناه دهند.

وقایع

(وَ ی) [ ع. وقائع ] (اِ.) جِ وقیعه ؛ حوادث، سرگذشت‌ها.

وقایه

(و ِ یَ) [ ع. وقایه ]
۱- (مص م.) نگاهداری کردن. حفظ کسی از بدی و آفت.
۲- (اِ.) روسری، سربند زنان.

وقبه

(وَ بَ یا بِ) [ ع. وقبه ] (اِ.)
۱- مغاکی در کوه به اندازه یک قامت که آب در آن گرد آید.
۲- روزنی بزرگ که پرتو آفتاب از آن آید.
۳- یکی از اجزای دوات قلمدان.

وقت

(وَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- مقداری از زمان که برای امری فرض شده، هنگام، زمان. ج. اوقات.
۲- دوره، عصر.
۳- فرصت.
۴- نوبت.
۵- فصل. ؛ ~ گل نی کنایه از: وقتی که هرگز نخواهد آمد، هیچ وقت.

وقت بی وقت

(~ُ ~.) [ ع - فا. ] (ق مر.)
۱- پیوسته، همیشه.
۲- (عا.) گاه و بی گاه.


دیدگاهتان را بنویسید