دیوان حافظ – دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد

دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد

دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاهِ سواران
پیکی نَدوانید و سلامی نفرستاد

سویِ منِ وحشی‌صفتِ عقل‌رمیده
آهو رَوشی، کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شُدنم مرغِ دل از دست
وز آن خطِ چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقیِ شِکَّر لبِ سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لافِ کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد





  دیوان حافظ - به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی
سبزهٔ خوابیدهٔ طرف گلستان تواند
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اشهد

(اَ هَ) [ ع. ] فعل متکلم وحده از شهادت به معنی: گواهی می‌دهم. ؛~ گفتن به زبان راندن شهادتین: اَشْهَدُ اَنَُ لا' اِل'هَ اِلاَ الله. ؛~ کسی را گفتن مرگ آن کس را حتمی دانستن.

اشهر

(اَ هَ) [ ع. ] (ص تف.) نامدارتر، شناخته شده تر.

اشهل

(اَ هَ) [ ع. ] (ص.) مردی که سیاهی چشم او به کبودی آمیخته باشد؛ میشی چشم.

اشهی

(اَ‌ها) [ ع. ] (ص تف.) دلخواه تر مرغوبتر.

اشو

(اَ) مقدس، پاک.

اشواط

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شَوْط ؛ دفعه، بار.

اشواق

( اَ ) [ ع. ] جِ شوق ؛ آرزو، آرزومندی‌ها.

اشواک

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شوک ؛ خارها.

اشوق

(اَ وَ) [ ع. ] (اِ.) (ص تف.) شایسته تر، آرزومندتر.

اشپش

(اِ پِ) (اِ.) شپش.

اشپون

( اِ ) [ روس. ] (اِ.) سرب باریکی که در حروف چینی دستی میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب پیدا شود.
۲- واحد طول سطر.

اشپیختن

(اِ تَ) (مص م.)
۱- پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن.
۲- ترشح کردن. اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند.

اشپیل

(اِ پِ) (اِ.) تخم ماهی.

اشک

(اَ) [ په. ] (اِ.)
۱- قطره، قطره آب، چکه.
۲- سرشک، آبِ چشم که موقع گریستن از چشم جاری می‌شود. ؛~ تمساح ریختن اظهار همدردی و غمخواری کردن با کسی از روی ظاهر و به دروغ. ؛ ~ ...

اشک

(اَ) (اِ.) درختچه‌ای از تیره پروانه واران که اصل آن از سیبری است و در ایران در نواحی استپی و کوهستان‌های خشک اطراف کرج می‌روید.

اشک

(اَ) (اِخ.) = ارشک: نام مؤسس خاندان اشکانیان. عنوان هر یک از پادشاهان سلسله مذکور.

اشکار

( اِ ) (اِ.) شکار.

اشکاف

( اِ ) (اِ.) رخنه، شکاف.

اشکاف

( اِ ) [ روس. ] (اِ.) گنجه، قفسه دردار که در آن ظرف، لباس، کتاب و مانند آن را می‌گذارند.

اشکال

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شکل.
۱- صورت‌ها، گونه‌ها، انواع.
۲- پیکرها.


دیدگاهتان را بنویسید