دیوان حافظ – دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟

به خَطُّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل
به دستِ شاهوَشی دِه که محترم دارد

نه هر درخت تحمّل کند جفایِ خزان
غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد

رسید موسمِ آن کز طرب چو نرگسِ مست
نهد به پایِ قدح هر که شش درم دارد

زر از بهایِ می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقلِ کل به صدت عیب متّهم دارد

ز سِرِّ غیب کس آگاه نیست، قصّه مخوان
کدام مَحرمِ دل ره در این حرم دارد؟

دلم که لافِ تَجَرُّد زدی، کنون صد شغل
به بویِ زلفِ تو با بادِ صبحدم دارد

مرادِ دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری
که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد؟

ز جِیبِ خرقهٔ حافظ چه طَرف بِتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صَنم دارد








  دیوان حافظ - رونق عهد شباب است دگر بستان را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
«سلمان ساوجی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بتکده

(بُ کَ دِ) (اِمر.) بتخانه، بت پرستان.

بث

الشکوی (بَ ثَّ شَ کْ وا) [ ع. ] (مص ل.) درد دل کردن، گله و شکایت کردن.

بث

(بَ ثّ) [ ع. ] (مص م.)
۱- بیان کردن.
۲- آشکار کردن.
۳- برانگیختن.

بثر

(بَ) [ ع. ] (اِ.) جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود.

بج

(بَ) (اِ.)
۱- درون دهان.
۲- لُپ.

بجا

(بِ) (ص مر.) شایسته، لایق، درخور، به موقع.

بجا آوردن

(~. وَ دَ) (مص م.)
۱- انجام دادن.
۲- بازشناختن، دریافتن.

بجان آمدن

(بِ. مَ دَ) (مص ل.) به تنگ آمدن.

بجای

(بِ یِ) (حراض.)
۱- در حق کسی، برای کسی.
۲- از جهت، از حیث.
۳- در برابر، در مقابل (برای مقایسه).

بجده

(بَ جْ دَ یا بُ جُ دَ) [ ع. ] (اِ.) باطن و حقیقت کاری.

بجشک

(بِ جِ شْ) (اِ) پزشک، طبیب.

بجول

(بُ جُ) (اِ.) نک آشتالنگ.

بجکم

(بَ کِ) (اِ.)
۱- ایوان، بارگاه.
۲- خانه تابستانی که از همه طرف در و پنجره داشته باشد. بچکم، پچکم، بشکم و بیکم نیز گویند.

بحار

(بِ) [ ع. ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها.

بحبوحه

(بُ حِ) [ ع. ] (اِ.) میان، وسط.

بحت

(بَ) [ ع. ] (ص.) ناب، ساده، ویژه.

بحث

(بَ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- مذاکره.
۲- گفتگو.

بحر

(بَ) [ ع. ] (اِ.)۱ - دریا. ج. بحار.
۲- وزن شعر.

بحران

(بُ) [ ع. ] (اِ.) آشفتگی و تغییر حالت ناگهانی، بالاترین مرحله یک جریان.

بحرانی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب.) منسوب به بحران.
۱- تغییر حالت و آشفتگی مریض.
۲- وضع غیرعادی در امری از امور مملکتی.


دیدگاهتان را بنویسید