دیوان حافظ – دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من، بی‌نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد




  شاهنامه فردوسی - پادشاهى طهمورث ديوبند سى سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کم

(کُ مّ) [ ع. ] (اِ.) آستین. ج. اَکمام.

کم

(کَ) [ په. ]
۱- (ص.) اندک، قلیل.
۲- (ص تف.) کمتر، اقل.
۳- الا، منهای.
۴- کمیاب، نادر.

کم اصل

(کَ. اَ) [ فا - ع. ] (ص مر.) پست نژاد.

کم بضاعت

(کَ. بَ عَ) [ فا - ع. ] (ص مر.) فقیر، ندار.

کم دل

(کَ. دِ) (ص مر.) بی جرأت، ترسو.

کم دلی

(~.) (حامص.) جبن، ترس.

کم رو

(کَ) (ص.) خجالتی، خجول.

کم زدن

(کَ. زَ دَ)
۱- (مص م.) حقیر شمردن.
۲- (مص ل.) اظهار عجز کردن.

کم زده

(~. زَ دِ) (ص.) بی دولت، بی اقبال.

کم زن

(~. زَ) (ص فا.)
۱- کسی که در قمار همیشه می‌بازد.۲ - بی دولت، بی اقبال، سهل - انگار.
۳- پست کننده.

کم ظرفی

(کَ. ظَ) (حامص.) بی طاقتی، بی - گنجایشی.

کم فروش

(~.) (ص فا.) فروشنده‌ای که جنس را کمتر از وزنی که باید داشته باشد می‌فروشد.

کم فروشی

(~.) (حامص.) تقلب در وزن جنس هنگام فروختن.

کم محل

(~. مَ حَ) [ فا - ع. ] (ص مر.)
۱- بی اعتبار.
۲- کم توجه، کم لطف.

کم نظیر

(کَ. نَ) [ فا - ع. ] (ص مر.) بی مانند، بی مثل.

کم و کاست

(~ُ سú) نقصان، زیان، عیب.

کم کار

(کَ) (ص مر.)
۱- تنبل.
۲- بی تجربه.

کم کم

(کُ کُ) (اِ.) ریگ روان.

کم گرفتن

(کَ. گِ رِ تَ) (مص م.) ناچیز شمردن، حقیر پنداشتن.

کما

(کَ) [ ع. ] (ق.) همچنان، مانند اینکه.


دیدگاهتان را بنویسید