دیوان حافظ – در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سَفینهٔ غزل است

جَریده رو که گذرگاهِ عافیت، تنگ است
پیاله گیر که عُمرِ عزیز  بی‌بَدَل است

نه من ز بی‌عملی در جهان مَلولَم و بس
مَلالتِ عُلما هم ز علمِ بی‌عمل است

به چشمِ عقل در این رهگذارِ پرآشوب
جهان و کارِ جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طُرِّهٔ مه‌چهره‌ای و قِصّه مخوان
که سعد و نَحس ز تأثیر زهره و زُحَل است

دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت
ولی اجل به رَهِ عمر، رهزنِ اَمَل است

به هیچ دُور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مستِ بادهٔ ازل است







  دیوان حافظ - ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی‌ست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چون نسیم اندام او را بوسه باران کن رهی
کز هوسناکی چو گل در گلشنی افتاده است
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

نارفته

(رُ تَ یا ت) (ص مف.) جاروب نکرده، نروبیده.

نارنج

(رِ) (اِ.) درختی است پایا از تیره مرکبات با میوه آب دار، درشت و کروی.

نارنج

(رَ) [ معر. ] (اِ.) نیرنگ. ج. نارنجات.

نارنج بن

(رِ. بُ) (اِمر.) درخت نارنج.

نارنجک

(رَ جَ) (اِمصغ.)
۱- نارنج کوچک.
۲- یکی از مهمات جنگی، تقریباً به اندازه نارنج دارای یک ضامن که با کشیدن آن پس از چند ثانیه منفجر می‌شود.

نارنجی

(رِ) (ص.)
۱- هر یک از رنگ‌های واقع در طیف سرخ و زرد.
۲- به رنگ نارنج.

نارنگی

(ر)(اِ.) درخت است پایا از تیره مرکبات با میوه کروی و معطر.

ناره

(رِ) (اِ.) زبانه ترازو، سنگ ترازو.

ناره

(رَ یا رِ) (اِ.) ناله، زاری.

نارو

(رُ) (اِ.) پرنده‌ای خوش آواز مانند بلبل.

نارو

(~.)
۱- نیرنگ، حیله.
۲- (عا.) مرکوبی که خوب راه نرود و چموشی کند.

ناروا

(رَ) (ص فا.)
۱- غیرمجاز.۲ - حرام، ناشایست.

نارون

(وَ) (اِ.) درختی است بزرگ و پرشاخ و برگ بدون میوه و با برگ‌هایی بیضی شکل و دندانه دار.

نارپستان

(پ) (ص مر.) دختر یا زنی که پستان‌های او سخت و سفت باشد و آویخته نباشد.

نارکند

(کَ) (اِمر.) انارستان، جایی که در آن درخت انار فراوان باشد.

نارکوک

(اِمر.) = نارخوک:
۱- کوکنار.
۲- افیون، تریاک.

نارگیل

(اِ.) درخت بلند یک پایه گرمسیری با میوه درشت و بیضی شکل.

ناری

(اِ.) جامه پوشیدنی، لباس.

ناز

(اِ.)
۱- فخر، افتخار.
۲- غمزه، کرشمه.

ناز خریدن

(خَ دَ) (مص ل.) ناز کشیدن، ناز و کرشمه معشوق را تحمل کردن.


دیدگاهتان را بنویسید