دیوان حافظ – حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت
آری، به اتفاق، جهان می‌توان گرفت

افشایِ رازِ خلوتیان خواست کرد شمع
شُکرِ خدا، که سِرِ دلش در زبان گرفت

زین آتشِ نهفته که در سینهٔ من است
خورشید، شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

می‌خواست گُل که دَم زند از رنگ و بویِ دوست
از غیرتِ صبا، نفسَش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چُو پرگار می‌شدم
دوران، چو نقطه، عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوقِ ساغرِ مِی، خرمنم بسوخت
کآتش زِ عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کویِ مُغان آستین‌فشان
زین فتنه‌ها که دامنِ آخرزمان گرفت

مِی خور که هر که آخرِ کارِ جهان بِدید
از غم سبک برآمد و رَطلِ گران گرفت

بر برگِ گُل به خونِ شقایق نوشته‌اند
«کآن کس که پخته شد، مِیِ چون اَرغَوان گرفت»

حافظ چو آبِ لطف ز نظمِ تو می‌چِکد
حاسِد چگونه نکته تواند بر آن گرفت؟




  شاهنامه فردوسی - آراستن كاوس گيتى را‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آفروشه

(ش ِ) [ په. ] (اِ.) حلوایی که از آرد و عسل و روغن یا از زرده تخم مرغ و شیره و شکر می‌سازند.

آفریدن

(فَ دَ) (مص م.) خلق کردن، هستی دادن.

آفریده

(فَ دِ) [ په. ] (ص مف.) مخلوق، خلق شده.

آفریدگار

(فَ دِ)(ص فا.)
۱- خالق، آفریننده.
۲- خدا، الله.

آفرین

(~.) [ په. ] (اِ.)۱ - تحسین.
۲- سپاس.
۳- درود، تهنیت، تبریک.
۴- دعای نیک.

آفرین

(فَ) (ص فا.) آفریننده: جهان آفرین، سخن آفرین.

آفرین خانه

(~. نِ) (اِمر.) جایی که در آن عبادت کنند، نمازخانه.

آفرین کردن

(~. کَ دَ) (مص ل.)
۱- طلب آمرزش کردن، آمرزش خواستن.۲ - تعریف کردن، ستودن.

آفریننده

(فَ نَ دِ) (ص فا.) آفریدگار.

آفرینگان

(فَ) [ په. ] (اِمر.) برخی از نمازهای زردشتیان که در جشن‌ها و مواقع مختلف به جای آورده می‌شود.

آفل

(فِ) [ ع. ] (اِفا.) فرو شونده، غروب کننده. ج. آفلین.

آفند

(فَ) (اِ.) خصومت، دشمنی، جنگ.

آفندیدن

(فَ دَ) (مص ل.)
۱- دشمنی کردن.
۲- جنگ کردن.

آفگانه

(نِ)(اِمر.)بچه نارسیده، جنین که پیش از موقع از شکم زن یا حیوان ماده سِقْط شود.

آفگانه کردن

(~. کَ دَ)(مص ل.)سقط جنین کردن، بچه افکندن.

آفیش

[ فر. ] (اِ.) آگهی مکتوب و غالباً مصور که ابعاد آن در حدود ۳۵*۵۰ سانتی متر باشد؛ آگهی نامه (فره).

آق

[ تر - مغ. ] (ص.) سفید: آق پر، پر سفید؛ آق تپه، تپه سفید.

آق سقل

(سَ قَّ) [ تر. ] (اِمر.) ریش سفید.

آقا

[ مغ. ] (اِ.)
۱- برادر بزرگتر، برادر مهتر.
۲- امیر، ارباب، سرور، رییس.
۳- عنوانی است که برای احترام و تفخیم به اول یا آخر اسم کسی می‌افزایند: آقامحمد، محمدآقا. ج. آقایان.

آقا بالا سر

(سَ) [ مغ - فا. ] (ص. اِ.)
۱- رییس، سرپرست.
۲- مجازاً آن که بی مورد در کار دیگران دخالت و امر و نهی می‌کند.


دیدگاهتان را بنویسید