دیوان حافظ – حال دل با تو گفتنم، هوس است

حال دل با تو گفتنم، هوس است

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس است

طَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس است

شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس است

وه که دُردانه‌ای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس است

ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس است

از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس است

همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است





  دیوان حافظ - تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکینم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کفال

(کَ) (اِ.) یکی از انواع ماهی‌ها که در سال‌های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته‌اند.

کفالت

(کَ لَ) [ ع. کفاله ] (مص ل.) به عهده گرفتن کاری به جای کسی.

کفانه

(کَ نِ) (اِ.) بچه‌ای که نارس از شکم مادر بیفتد.

کفانیدن

(کَ دَ) (مص م.) شکافتن، ترکانیدن.

کفایت

(کِ یَ) [ ع. کفایه ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت داشتن

(~. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) به اندازه بودن.

کفایی

(کِ) [ ع. کفائی ] (ص نسب.) منسوب به کفایت. ؛ واجب ~ امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود. مق واجب عینی.

کفت

(کِ) (اِ.) کتف، شانه، سردوش.

کفتار

(کَ) (اِ.) جانوری است درنده و مرده خوار و قوی جثه شبیه سگ.

کفتر

(کَ تَ) (اِ.) کبوتر.

کفتن

(کَ تَ) (مص م.) شکافتن، چاک زدن، باز کردن.

کفته

(کُ تَ یا تِ) (اِمف) شکفته.

کفته

(کَ تَ یا تِ) (اِمف) = کافته: از هم باز کرده، شکافته.

کفته

(~.) (اِمف.) = کوفته: کوبیده.

کفتگی

(کَ تَ یا تِ) (حامص.) شکافتگی، ترکیدگی.

کفج

(کَ) (اِ.) کف صابون، کف شیر، کف آب دهن.

کفر

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) بی دینی، ناسپاسی. ؛~ کسی ~بالا آمدن کنایه از: برآشفتن، خشم کسی انگیخته شدن.

کفر

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) قریه و آن در اسماء امکنه آید.

کفر

(کُ) (اِ.) قیر.


دیدگاهتان را بنویسید