دیوان حافظ – حال دل با تو گفتنم، هوس است

حال دل با تو گفتنم، هوس است

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس است

طَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس است

شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس است

وه که دُردانه‌ای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس است

ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس است

از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس است

همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است





  شاهنامه فردوسی - پادشاهى ضحاك هزار سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اشراط

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شرط ؛ نشانه‌ها.

اشراف

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) از بالا به زیر نگریستن.
۲- نزدیک شدن.
۳- (اِمص.) وقوف بر امری.

اشراق

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) تابان گشتن، روشن شدن.
۲- (مص م.) روشن کردن.
۳- (اِمص.) تابش.
۴- نام فلسفه‌ای که براساس حکمت افلاطونی و نوافلاطونی و حکمت رایج در ایران بنا شده و راه رسیدن به حقایق را ...

اشربه

(اَ رَ بِ) [ ع. اشربه ] (اِ.) جِ شراب ؛ آشامیدنی‌ها، نوشیدنی‌ها.

اشرس

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- تندخو.
۲- دلیر، دلاور.

اشرف

(اَ رَ) [ ع. ] (ص تف.) بزرگوارتر، شریفتر.

اشرفی

(~.) [ ع - فا. ] (اِمر.) نوعی سکه طلای ایرانی که سابقاً در ایران رواج داشته و وزن آن در اواخر قاجاریه ۱۸ نخود بوده‌است.

اشعار

(~.) [ ع. ] (اِ.) جِ شعر؛ موها.

اشعار

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) آگاه کردن، خبر دادن.

اشعار

( اَ ) [ ع. ] جِ شعر؛ چامه‌ها، شعرها.

اشعال

(اِ) [ ع. ] (مص م.) افروختن آتش.

اشعب

(اَ عَ) [ ع. ] (ص.)
۱- قوچی که میان دو شاخ آن فراخ باشد، حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد.
۲- کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد.

اشعث

(اَ عَ) [ ع. ] (ص.) ژولیده موی، آشفته موی.

اشعر

(اَ عَ) [ ع. ] (ص تف.)
۱- شاعرتر.
۲- داناتر.

اشعر

(~.) [ ع. ] (ص.) مردی که بدنش دارای موهای زیاد و یا بلند باشد.

اشعری

(~.) [ ع. ] (ص نسب.)
۱- منسوب به اشعر (یکی از قبایل عرب).
۲- منسوب به فرقه اشعریه.

اشعه

(اَ ش ِ عِّ) [ ع. ] (اِ.) جِ شعاع ؛ روشنی‌ها، پرتوها.

اشغال

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- مشغول ساختن.
۲- جایی را تصرف کردن.

اشغالگر

(~. گَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) شخص یا نیرویی که جایی را به زور و برخلاف حق تصرف کند.

اشغر

(اُ غُ) (اِ.) خارپشت.


دیدگاهتان را بنویسید