دیوان حافظ – بیا که قصر امل سخت سست‌بنیادست

بیا که قصر امل سخت سست‌بنیادست

بیا که قصرِ اَمَل سخت سست‌بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست

غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره‌نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست

غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

  دیوان حافظ - بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست

مجو درستیِ عهد از جهانِ سست‌نهاد
که این عجوز، عروسِ هزار دامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسّمِ گل
بنال بلبل بی‌دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم ترا
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ترشی

(تُ) (اِ.) کلیه مواد غذایی که مزه ترش دارند و مقداری از اسیدهای مختلف در ترکیبشان وجود دارد. ترشی‌ها را به عنوان چاشنی غذا به کار می‌برند. ؛ ~انداختن کنایه از: بلااستفاده و عاطل گذاشتن.

ترشیح

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- پروردن.
۲- اندک اندک شیر دادن مادر به بچه تا نیروی مکیدن بگیرد.
۳- لیسیدن ماده آهو چرک نوزاد خود را.

ترصد

(تَ رَ صُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- چشم داشتن.
۲- مراقب بودن.

ترصیع

(تَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) جواهر نشاندن بر چیزی.
۲- آوردن کلماتی در دو مصراع یا دو جمله که از نظر وزن و سجع یکی باشند.

ترصیف

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- منظم گردانیدن.
۲- استوار شدن، محکم شدن.

ترضیه

(تَ یِ) [ ع. ترضیه ] (مص م.) راضی کردن.

ترعه

(تُ عِ) [ ع. ترعه ]
۱- کانال، آبراه بزرگ و عمیقی که بین دو دریا برای عبور کشتی‌ها ساخته شود.
۲- در.
۳- دهانه حوض یا استخر.

ترعیب

(تَ) [ ع. ] (مص م.) ترساندن.

ترغ

(تُ رْیا تُ رُ) (اِ. ص.) اسب سرخ رنگ.

ترغده

(تَ رَ دِ) (اِ.) به هم کشیده، دردناک شدن عضوی از بدن.

ترغو

(تَ) (اِ.) نوعی از حریر سرخ رنگ.

ترغیب

(تَ) [ ع. ] (مص م.) به رغبت آوردن، خواهان کردن.

ترف

(تَ) (اِ.) کشک سیاه، قره قروت.

ترف

(تَ رَ) [ ع. ] (اِمص.) شادخواری، خوشگذرانی.

ترف با

(~.) (اِ.) آشی که در آن قره قروت بریزند.

ترفع

(تَ رَ فُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- برتری نمودن، بلندی جستن.
۲- سربلندی، غرور.

ترفق

(تَ رَ فُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- مهربانی کردن.
۲- همراهی کردن.

ترفنج

(تَ فَ) (اِ.) راه باریک و دشوار.

ترفند

(تَ فَ)
۱- (ص.) بیهوده.
۲- (اِ.) تزویر، حیله.

ترفه

(تَ رَ فُّ) [ ع. ] (مص ل.) آسایش داشتن.


دیدگاهتان را بنویسید