دیوان حافظ – ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت

خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد
مِنّت پذیرِ غمزهٔ خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیلِ اشک‌بار
تخمِ محبّت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل
در پای دم‌به‌دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست
فِی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت




  شاهنامه فردوسی - گرفتن سهراب دژ سپيد را‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار
«نظامی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کارسازی

(حامص.)
۱- چاره جویی، مشکل - گشایی.
۲- آمادگی.
۳- حیله گری.

کارستان

(رِ)
۱- (اِمر.) مدل کار.
۲- حکایت، سرگذشت.
۳- (ص.) کار بزرگ، کار شگفت.

کارشناس

(ش) (ص فا.) دانای کار، متخصص، دارای تحصیلات در حد لیسانس.

کارشناسی

(~.)
۱- (حامص.) شناسایی کار، خبرگی.
۲- (اِ.) دوره تحصیلات چهارساله دانشگاهی.

کارشکن

(شِ کَ) (ص فا.)
۱- کسی که مانع پیشرفت کار باشد.
۲- سخن چین، نمام.

کارشکنی

(~.) (حامص.)ممانعت از پیشرفت کار.

کارفرما

(فَ) (ص فا.)
۱- آن که دستور کار بدهد.
۲- صاحب کار.

کارمزد

(مُ) (اِمر.) اجرت، حق العمل.

کارمند

(مَ) (ص مر. اِمر.)
۱- آن که کاری دارد.
۲- کسی که در اداره یا مؤسسه‌ای به کار مشغول است، عضو.
۳- کارآمد، لایق.

کارنامه

(مِ) [ په. ] (اِمر.)
۱- ورقه‌ای که در آن نتایج آزمون‌های تحصیلی نوشته شده‌است.
۲- شرح حال، سرگذشت.

کارناوال

[ فر. ] (اِ.) کاروان شادی، کاروانی که در ایام معینی از سال با لباس‌های مضحک برای تفریح و سرگرمی به راه می‌افتند.

کارنده

(رَ دِ یا دَ) (ص فا.)
۱- کار کننده، عمل - کننده.
۲- کشت کننده، زارع.

کارنگ

(رَ) (ص فا.)
۱- زبان آور، چرب زبان.
۲- صاحب طرب.

کاره

(~.) [ ع. ] (اِفا.) ناخوش، ناپسند.

کاره

(~.)
۱- (ص نسب.) مستعد، لایق کار.
۲- (عا.) صاحب شغل و مقام.

کاره

(رِ) (اِ.) پشتواره، بسته کوچک از هیزم و علف.

کارواش

[ انگ. ] (اِ.) کارگاهی که در آن اتومبیل‌ها را می‌شویند، خودروشویی (فره).

کاروان

[ په. ] (اِمر.) قافله، عده‌ای مسافر که با هم حرکت کنند.

کاروانسالار

(ص مر.) رییس کاروان، قافله - سالار.

کاروانسرا

(سَ) (اِمر.) جایی در داخل شهر یا میان راه‌ها که کاروان‌ها در آنجا اقامت می‌کردند.


دیدگاهتان را بنویسید