دیوان حافظ – ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت

خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد
مِنّت پذیرِ غمزهٔ خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیلِ اشک‌بار
تخمِ محبّت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل
در پای دم‌به‌دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست
فِی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت




  شاهنامه فردوسی - تاخت كردن منوچهر بر سپاه تور
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پرار

(پِ) (ق.) نک پیرار.

پرازده

(پَ دَ یا دِ) [ معر. ] (اِ.) = فرزدق:
۱- گلوله‌ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند، چانه، چونه.
۲- تکه اضافی که از گلوله خمیر می‌گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد.
۳- آرد خشکی که ...

پراشیدن

(پَ دَ) (مص م.) پریشیدن.

پراشیده

(پَ دِ) (ص مف.)
۱- پریشان، پراکنده.
۲- برباد داده.
۳- بی خود گردیده.

پرافشاندن

(پَ. اَ دَ) (مص ل.) ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن.

پرافکندن

(~. اَ کَ دَ)(مص ل.)کنایه از: اظهار ناتوانی کردن.

پرافکنده

(~. اَ کَ دِ) (ص مف.) کنایه از: عاجز، ناتوان.

پرالک

(پَ لَ)
۱- (اِ.) فولاد جوهردار.
۲- تیغ و شمشیر جوهردار.

پرانتز

(پَ تِ) [ فر. ] (اِ.) نشانه‌ای است قوسی شکل () که برای نوشتن جمله معترضه و مانند آن به کار رود، هلال، قوس، کمان. (فره).

پرانداختن

(پَ. اَ تَ) (مص ل.) کنایه از: نشاط کردن.

پراندن

(پَ دَ) (مص م.)
۱- پرواز دادن.
۲- پرتاب کردن، افکندن.

پراندیشه شدن

(پُ. اَ ش ِ. شُ دَ) (مص ل.) اندیشناک شدن.

پراکوه

(پَ) (اِمر.) = براکوه: آن جای از کوه که عمیق است و آب به سوی آن سرازیر شود.

پراگماتیسم

(پِ) [ فر. ] (اِ.) فلسفه عملی، اصالت عمل، عمل گرایی.

پراگندن

(پَ گَ دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- پاشیدن، پریشان کردن.
۲- پخش کردن.
۳- مشهور کردن.
۴- به هر سوی فرستادن.

پراگنده

(پَ گَ دِ) (ص مف.)
۱- غمگین، پریشان.
۲- تلف شده.
۳- گوناگون، متفرق.
۴- شیفته، شوریده.
۵- مشهور، معروف.

پراگنده دل

(~. دِ) (ص مر.) آن که دلی پراکنده دارد، پریشان خاطر، بی آرام.

پراگنده شدن

(~. شُ دَ)(مص ل.)
۱- پخش شدن، پاشیده شدن.
۲- متلاشی شدن.
۳- آواره شدن.
۴- نامنظم شدن.

پراگندگی

(پَ گَ دِ)(حامص.) پریشانی، تفرقه.

پراگنیدن

(پَ گَ دَ) (مص م.)
۱- گستردن، پخش شدن.
۲- سرپیچی کردن.


دیدگاهتان را بنویسید