دیوان حافظ – اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح
صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات
بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاِصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان
وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان
همیشه تا که بُوَد متّصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


  شاهنامه فردوسی - پادشاهى فريدون پانصد سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پزد

(پَ) (اِ.) خون، جان.

پزداغ

(پِ) (اِ.) بزداغ، ابزاری برای زدودن زنگ تیغ یا شمشیر.

پزشک

(پِ زِ) [ په. ] (ص. اِ.)کسی که حرفه اش معالجه امراض است، طبیب.

پزشکی

(~.)
۱- (حامص.) طبابت، معالجه بیماران.
۲- (ص نسب.) منسوب به پزشک، طبی. ؛~ قانونی شاخه‌ای از فن پزشکی که از شناسایی آسیب‌های ناشی از جنایات بحث می‌کند.

پزشکیار

(~.)(اِمر.) کسی که در بیمارستان‌ها و یا مطب دستورهای پزشک را برای معالجه و بهبود مریض اجرا می‌کند.

پزغند

(پُ غَ) (اِ.) دانه‌ای پسته مانند که مغز ندارد و به وسیله آن پوست حیوانات را دباغی کنند.

پزنده

(پَ زَ دِ) (ص فا.) آشپز، خوالگیر.

پزوایی

(پُ) (ص.) (عا.)
۱- سست و ضعیف به تن و به عقل و به فکر، بی حرکت و بی عمل، سخت ضعیف.
۲- بی حمیت.

پزیدن

(پَ دَ) (مص ل.)
۱- پخته شدن.
۲- رسیدن (میوه).

پس

رفتن (پَ. رَ تَ)(مص ل.)۱ - عقب رفتن.
۲- تنزل کردن.

پس

(پَ)
۱- (حر اض.) پشت، عقب، آن سوی.
۲- (ق.) پشت سر، دنبال.
۳- پس از همه، آخر کار.
۴- (حر رب.) آن گاه، آن وقت.
۵- از این رو، بنابراین.
۶- (اِ.) قسمت عقب، مؤخر.
۷- دبر، کون. ؛~ و پیش جابه جا، به ...

پس

(پُ) [ په. ] (اِ.) پسر، پور.

پس آب

(پَ) (اِمر.)
۱- آب پس مانده، آبی که از تبخیر یا تقطیر چیزی می‌گیرند.
۲- چایی که چند بار آب جوش را در آن ببندند و چای کم رنگ و بی مزه‌ای به دست آورند.

پس آهنگ

(~. هَ) (اِمر.) آهنی باشد که کفشگران در پس کفش نهند تا به آن کفش را فراخ کنند آنگاه که قالب را در کفش کنند.

پس آوردن

(~. وَ دَ) (مص م.) مراجعت دادن، برگرداندن چیزی.

پس افت

(پَ. اُ) (اِ. ص.)
۱- بدهی عقب افتاده.
۲- اندوخته، ذخیره.

پس افتادن

(~. اُ دَ) (مص ل.)
۱- عقب افتادن، عقب ماندن.
۲- افتادن به پشت و مردن.

پس افکندن

(~. اَ کَ دَ) (مص م.) پس انداز کردن، ذخیره کردن.

پس انداختن

(پَ. اَ تَ) (مص م.)
۱- تأخیر کردن.
۲- پس انداز کردن.
۳- (عا.) کنایه از: بچه به دنیا آوردن.

پس انداز

(پَ اَ) (اِ.) ذخیره، اندوخته.


دیدگاهتان را بنویسید