دیوان حافظ – اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح
صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات
بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاِصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان
وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان
همیشه تا که بُوَد متّصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


  شاهنامه فردوسی - پادشاهی كيومرث
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

وصلت

(وَ لَ) [ ع. وصله ] (اِ.)پیوستن، پیوستگی.

وصلت کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) ازدواج کردن.

وصله

(وَ لِ) [ ع. وصله ] (اِ.) پینه، پاره.

وصله چسباندن

(~. چَ دَ) [ ع - فا. ]
۱- (مص م.) پینه زدن.
۲- (عا.) تهمت زدن.

وصم

(وَ) [ ع. ] (مص م.) عیب کردن چیزی را.

وصمت

(وَ مَ) [ ع. وصمه ] (اِ.)
۱- ننگ، عار.
۲- عیب، نقص.

وصول

(وُ) [ ع. ] (مص ل.) رسیدن، ورود.

وصی

(وَ یّ) [ ع. ] (ص.)کسی که وصیت کننده او را مأمور اجرای وصیت خود کند.

وصیت

(وَ یَّ) [ ع. وصیه ] (اِ.)
۱- اندرز، نصیحت.
۲- سفارشی که شخص پیش از مردن به وَصیُ خود می‌کند تا بعد از مرگش انجام شود.

وصیت نامه

(~. م یا مَ) [ ع - فا. ] (اِمر.)
۱- اندرزنامه.
۲- ورقه‌ای دال بر سفارش‌هایی که شخصی به وصی خود کند که پس از مرگش اعمال منظور را انجام دهد و اموال او را طبق دستور وی ...

وصید

(وَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- آستانه، پیشگاه سرای.
۲- حظیره‌ای که از ساقه‌های درخت سازند.
۳- حظیره مانندی که در کوه از سنگ سازند جهت ستوران.

وصیف

(وَ) [ ع. ]
۱- (اِ.) خدمتکار.
۲- (ص.) وصف کننده. ج. وصفاء.

وصیفه

(وَ فَ یا فِ) [ ع. وصیفه ] (اِ.)
۱- خدمتکاری که دختر یا کنیز بود.
۲- وصف کننده (مؤنث)؛ ج. وصائف.

وضاح

(وَ ضّ) [ ع. ] (ص.)
۱- تابان.
۲- نکو رو، سفیدرو.

وضع

(وَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- (مص م.) نهادن، گذاردن.
۲- ایجاد کردن.
۳- (اِ.) هیئت، شکل، نهاد.
۴- روش.

وضع حمل کردن

(~ حَ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.) زاییدن.

وضع کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.) ایجاد نمودن، برقرار کردن.

وضعیت

(وَ یَّ) (مص جع.) موقع، موقعیت.

وضو

(وُ) [ ع. وضوء ] (مص ل.) آبدست ؛ عمل شستن صورت و دست‌ها به طرز مقرر شرع پیش از نماز، دست نماز.

وضوح

(وُ) [ ع. ] (اِمص.) آشکاری، هویدایی.


دیدگاهتان را بنویسید