دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  شاهنامه فردوسی - آفرینش ماه
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

آفتاب لب باميم و به يک گردش چشم
بر در و بام نماند اثرم زود مرو
«پژمان بختياري»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اجاق کور

[ تر - فا. ] (ص مر.) (عا.) کسی که نمی‌تواند فرزند داشته باشد، نازا، عقیم.

اجالت

(اِ لَ) [ ع. ] (مص م.)دور گردانیدن چیزی.

اجامر

(اَ مِ) [ ع. ] (ص.) فرومایگان، اوباش.

اجانب

(اَ نِ) [ ع. ] (ص.) جِ اجنبی ؛ بیگانگان.

اجانه

(اِ نِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- تشت، تغار.
۲- نام یکی از صورت‌های فلکی جنوبی.
۳- گودالی که پای درخت درست کنند برای آب دادن به آن.

اجبار

( اِ) [ ع. ] (مص م.)به زور واداشتن به کاری.

اجباراً

(اِ رَ نْ) [ ع. ] (ق.)
۱- از روی ناچاری و اکراه.
۲- به ستم و زور.

اجباری

(اِ) [ ع - فا. ] (ص نسب.) خدمت نظام وظیفه، سربازی.

اجتباء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.)برگزیدن، انتخاب کردن.
۲- فراهم آوردن.
۳- (اِمص.)برگزیدگی.

اجتثاث

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.) از بیخ و بن برکندن، بریدن، از بن بریدن، بیخ بر کردن، استیصال.

اجتذاب

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.)۱ - جذب کردن، به خویش کشیدن.
۲- ربودن.

اجتذاذ

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) بریدن و شکستن.

اجتراء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دلیر شدن، جرئت پیدا کردن.
۲- (اِمص.) دلیری.

اجتزاء

(اِ تَ) [ ع. ] (مص ل.) کافی بودن.

اجتلاب

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) کشیدن، جلب کردن.

اجتماع

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- گرد هم آمدن، جمع شدن.
۲- مقارنه ماه و آفتاب، زمانی که ماه و آفتاب در یک برج و یک درجه و یک دقیقه جمع شوند.

اجتماعات

(~.) [ ع. ] (مص ل.) جِ اجتماع.
۱- گرد آمدن‌ها، فراهم آمدن‌ها، انجمن کردن‌ها.
۲- گروه‌های فراهم آمده، دسته‌های به هم پیوسته.

اجتماعی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب.) منسوب به اجتماع ؛
۱- همگانی، عمومی.
۲- کسی که آداب معاشرت را می‌داند.

اجتماعیون

(اِ تِ) [ ع. ] (ص نسب.) جِ اجتماعی. کسانی که طرفدار جامعه بوده و همه چیز را برای همگان بخواهند.

اجتناء

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) میوه چیدن.


دیدگاهتان را بنویسید