شاهنامه فردوسی – رزم كاوس با شاه هاماوران
كار كى كاوس به شهر بربرستان و ديگر داستانها از ان پس چنين كرد كاوس راى كه در پادشاهى بجنبد ز جاى از ايران بشد تا بتوران و چين گذر كرد ازان پس بمكران زمين ز مكران شد آراسته تا زره ميانها نديد ايچ رنج از گره پذيرفت هر مهترى باژ […]
شاهنامه فردوسی – باز آمدن كاوس به ايران زمين و گسى كردن رستم را
باز آمدن كاوس به ايران زمين و گسى كردن رستم را چو كاوس در شهر ايران رسيد ز گرد سپه شد هوا ناپديد بر آمد همى تا بخورشيد جوش زن و مرد شد پيش او با خروش همه شهر ايران بياراستند مى و رود و رامشگران خواستند جهان سربسر نو شد از […]
شاهنامه فردوسی – جنگ كاوس با شاه مازندران
جنگ كاوس با شاه مازندران چو آگاهى آمد بكاوس شاه كه تنگ اندر آمد ز ديوان سپاه بفرمود تا رستم زال زر نخستين بران كينه بندد كمر بطوس و بگودرز كشوادگان بگيو و بگرگين آزادگان بفرمود تا لشكر آراستند سنان و سپرها بپيراستند سراپرده شهريار و سران كشيدند بر دشت […]
شاهنامه فردوسی – رفتن پادشاه مازندران به جنگ كیكاوس
رفتن پادشاه مازندران به جنگ كیكاوس چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را كرد ساز سراپرده از شهر بيرون كشيد سپه را همه سوى هامون كشيد سپاهى كه خورشيد شد ناپديد چو گرد سياه از ميان بردميد نه دريا پديد و نه هامون و كوه زمين آمد از […]
شاهنامه فردوسی – پيغام كاوس به زال و رستم
پيغام كاوس به زال و رستم ازان پس جهانجوى خسته جگر برون كرد مردى چو مرغى بپر سوى زابلستان فرستاد زود بنزديك دستان و رستم درود كنون چشم شد تيره و تيره بخت بخاك اندر آمد سر تاج و تخت جگر خسته در چنگ آهرمنم همى بگسلد زار جان از تنم […]
شاهنامه فردوسی – رفتن كاوس به مازندران
رفتن كاوس به مازندران چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روى بنهاد و تفت بطوس و بگودرز فرمود شاه كشيدن سپه سر نهادن براه چو شب روز شد شاه و جنگ آوران نهادند سر سوى مازندران بميلاد بسپرد ايران زمين كليد در گنج و تاج و نگين بدو گفت […]
شاهنامه فردوسی – پند دادن زال كاوس را
پند دادن زال كاوس را همى رفت پيش اندرون زال زر پس او بزرگان زرين كمر چو كاوس را ديد دستان سام نشسته بر او رنگ بر شادكام بكش كرده دست و سر افگنده پست همى رفت تا جايگاه نشست چنين گفت كاى كدخداى جهان سر افراز بر مهتران و مهان […]
شاهنامه فردوسی – رفتن كى كاوس به مازندران
رفتن كى كاوس به مازندران چو كاوس بشنيد از او اين سخن يكى تازه انديشه افگند بن دل رزمجويش ببست اندران كه لشكر كشد سوى مازندران چنين گفت با سر فرازان رزم كه ما سر نهاديم يك سر ببزم اگر كاهلى پيشه گيرد دلير نگردد ز آسايش و كام سير من […]
شاهنامه فردوسی – كیكاوس
پادشاهى كى كاوس درخت برومند چون شد بلند گر آيد ز گردون بروبر گزند شود برگ پژمرده و بيخ سست سرش سوى پستى گرايد نخست چو از جايگه بگسلد پاى خويش بشاخ نو آيين دهد جاى خويش مر او را سپارد گل و برگ و باغ بهارى بكردار روشن چراغ اگر […]