شاهنامه فردوسی – گفتار اندر زادن دختر ايرج
گفتار اندر زادن دختر ايرج بر آمد برين نيز يك چندگاه شبستان ايرج نگه كرد شاه يكى خوب چهره پرستنده ديد كجا نام او بود ماه آفريد كه ايرج برو مهر بسيار داشت قضا را كنيزك ازو بار داشت پرى چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد […]
شاهنامه فردوسی – آگاهى يافتن فريدون از كشته شدن ايرج
آگاهى يافتن فريدون از كشته شدن ايرج فريدون نهاده دو ديده براه سپاه و كلاه آرزومند شاه چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود كى آگاه بود همى شاه را تخت پيروزه ساخت همى تاج را گوهر اندر نشاخت پذيره شدن را بياراستند مى و رود و رامشگران […]
شاهنامه فردوسی – كشته شدن ايرج بر دست برادران
كشته شدن ايرج بر دست برادران چو برداشت پرده ز پيش آفتاب سپيده بر آمد بپالود خواب دو بيهوده را دل بدان كار گرم كه ديده بشويند هر دو ز شرم برفتند هر دو گرازان ز جاى نهادند سر سوى پرده سراى چو از خيمه ايرج بره بنگريد پر از مهر […]
شاهنامه فردوسی – شكيبايى ايرج و برترى عقلش
شكيبايى ايرج و برترى عقلش چو تنگ اندر آمد بنزديكشان نبود آگه از راى تاريكشان پذيره شدندش بآيين خويش سپه سر بسر باز بردند پيش چو ديدند روى برادر بمهر يكى تازهتر بر گشادند چهر دو پرخاش جوى با يكى نيك خوى گرفتند پرسش نه بر آرزوى دو دل پر […]
شاهنامه فردوسی – رفتن ايرج به نزد برادران
رفتن ايرج به نزد برادران يكى نامه بنوشت شاه زمين بخاور خداى و بسالار چين سر نامه كرد آفرين خداى كجا هست و باشد هميشه بجاى چنين گفت كين نامه پندمند بنزد دو خورشيد گشته بلند دو سنگى دو جنگى دو شاه زمين ميان كيان چون درخشان نگين از آن […]
شاهنامه فردوسی – رفتن ايرج بسوى پدر
رفتن ايرج بسوى پدر فرستاده سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز گرامى جهانجوى را پيش خواند همه گفتها پيش او باز راند و را گفت كان دو پسر جنگجوى ز خاور سوى ما نهادند روى از اختر چنين استشان بهره خود كه باشند شادان بكردار بد دگر […]
شاهنامه فردوسی – پاسخ دادن فريدون پسران را
پاسخ دادن فريدون پسران را فريدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنيد مغزش بر آمد بجوش فرستاده را گفت كاى هوشيار ببايد ترا پوزش اكنون بكار كه من چشم از ايشان چنين داشتم همى بر دل خويش بگذاشتم كه از گوهر بد نيايد مهى مرا دل همى داد اين آگهى […]
شاهنامه فردوسی – پيغام سلم و تور به نزديك فريدون
پيغام سلم و تور به نزديك فريدون گزيدند پس موبدى تيز وير سخنگوى و بينا دل و يادگير ز بيگانه پردخته كردند جاى سگالش گرفتند هر گونه راى سخن سلم پيوند كرد از نخست ز شرم پدر ديدگان را بشست فرستاده را گفت ره بر نورد نبايد كه يابد ترا باد […]
شاهنامه فردوسی – پادشاهى فريدون پانصد سال بود
پادشاهى فريدون پانصد سال بود فريدون چو شد بر جهان كامگار ندانست جز خويشتن شهريار برسم كيان تاج و تخت مهى بياراست با كاخ شاهنشهى بروز خجسته سر مهر ماه بسر بر نهاد آن كيانى كلاه زمانه بىاندوه گشت از بدى گرفتند هر كس ره ايزدى دل از داوريها بپرداختند […]
شاهنامه فردوسی – رشك بردن سلم بر ايرج
رشك بردن سلم بر ايرج بر آمد برين روزگار دراز زمانه بدل در همى داشت راز فريدون فرزانه شد سالخورد بباغ بهار اندر آورد گرد برين گونه گردد سراسر سخن شود سست نيرو چو گردد كهن چو آمد بكار اندرون تيرگى گرفتند پر مايگان خيرگى بجنبيد مر سلم را دل […]