گفتار اندر زادن دختر ايرج
بر آمد برين نيز يك چندگاه شبستان ايرج نگه كرد شاه
يكى خوب چهره پرستنده ديد كجا نام او بود ماه آفريد
كه ايرج برو مهر بسيار داشت قضا را كنيزك ازو بار داشت
پرى چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهريار جهان
از آن خوب رخ شد دلش پر اميد بكين پسر داد دل را نويد
چو هنگامه زادن آمد پديد يكى دختر آمد ز ماه آفريد
جهانى گرفتند پروردنش بر آمد بناز و بزرگى تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا بپاى تو گفتى مگر ايرجستى بجاى
چو بر جست و آمدش هنگام شوى چو پروين شدش روى و چون مشك موى
نيا نام زد كرد شويش پشنگ بدو داد و چندى بر آمد درنگ