پادشاهى ضحاك هزار سال بود
چو ضحاك شد بر جهان شهريار برو ساليان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز بر آمد برين روزگار دراز
نهان گشت كردار فرزانگان پراگنده شد كام ديوانگان
هنر خوار شد جادوئى ارجمند نهان راستى آشكارا گزند
شده بر بدى دست ديوان دراز بنيكى نرفتى سخن جز براز
دو پاكيزه از خانه جمشيد برون آوريدند لرزان چو بيد
كه جمشيد را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشيده رويان يكى شهرناز دگر پاك دامن بنام ارنواز
بايوان ضحاك بردندشان بران اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادوئى بياموختشان كژى و بدخويى
ندانست جز كژى آموختن جز از كشتن و غارت و سوختن