كشته شدن ايرج بر دست برادران
چو برداشت پرده ز پيش آفتاب سپيده بر آمد بپالود خواب
دو بيهوده را دل بدان كار گرم كه ديده بشويند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جاى نهادند سر سوى پرده سراى
چو از خيمه ايرج بره بنگريد پر از مهر دل پيش ايشان دويد
برفتند با او بخيمه درون سخن بيشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ما كهى چرا بر نهادى كلاه مهى
ترا بايد ايران و تخت كيان مرا بر در ترك بسته ميان
برادر كه مهتر بخاور برنج بسر بر ترا افسر و زير گنج
چنين بخششى كان جهانجوى كرد همه سوى كهتر پسر روى كرد
نه تاج كيان مانم اكنون نه گاه نه نام بزرگى نه ايران سپاه
چو از تور بشنيد ايرج سخن يكى پاكتر پاسخ افگند بن
بدو گفت كاى مهتر كام جوى اگر كام دل خواهى آرام جوى
من ايران نخواهم نه خاور نه چين نه شاهى نه گسترده روى زمين
بزرگى كه فرجام او تيرگيست بر آن مهترى بر ببايد گريست
سپهر بلند ار كشد زين تو سرانجام خشتست بالين تو
مرا تخت ايران اگر بود زير كنون گشتم از تاج و از تخت سير
سپردم شما را كلاه و نگين بدين روى با من مداريد كين
مرا با شما نيست ننگ و نبرد روان را نبايد برين رنجه كرد
زمانه نخواهم بازارتان اگر دور مانم ز ديدارتان
جز از كهترى نيست آيين من مباد آز و گردن كشى دين من
چو بشنيد تور از برادر چنين بابرو ز خشم اندر آورد چنين
نيامدش گفتار ايرج پسند نبد راستى نزد او ارجمند
بكرسى بخشم اندر آورد پاى همى گفت و بر جست هزمان ز جاى
يكايك بر آمد ز جاى نشست گرفت آن گران كرسى زر بدست
بزد بر سر خسرو تاج دار از و خواست ايرج بجان زينهار
نيايدت گفت ايچ بيم از خداى نه شرم از پدر خود همينست راى
مكش مر مرا كت سرانجام كار بپيچاند از خون من كردگار
مكن خويشتن را ز مردم كشان كزين پس نيابى ز من خود نشان
بسنده كنم زين جهان گوشه بكوشش فراز آورم توشه
بخون برادر چه بندى كمر چه سوزى دل پير گشته پدر
جهان خواستى يافتى خون مريز مكن با جهاندار يزدان ستيز
سخن را چو بشنيد پاسخ نداد همان گفتن آمد همان سرد باد
يكى خنجر آبگون بر كشيد سراپاى او چادر خون كشيد
بدان تيز زهر آبگون خنجرش همى كرد چاك آن كيانى برش
فرود آمد از پاى سرو سهى گسست آن كمرگاه شاهنشهى
دوان خون از آن چهره ارغوان شد آن نامور شهريار جوان
جهانا بپرورديش در كنار و ز آن پس ندادى بجان زينهار
نهانى ندانم ترا دوست كيست بدين آشكارت ببايد گريست
سر تاجور ز آن تن پيلوار بخنجر جدا كرد و برگشت كار
بياگند مغزش بمشك و عبير فرستاد نزد جهان بخش پير
چنين گفت كاينت سر آن نياز كه تاج نياگان بدو گشت باز
كنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سايهگستر نيازى درخت
برفتند باز آن دو بيداد شوم يكى سوى ترك و يكى سوى روم